داستان کوه

داستان کوه، داستان پر فراز و نشیب زندگی است.

برودپیک صعود شده است، شکی در آن ندارم

چند روز پیش به دنبال یادداشتی می گشتم که در سال 93 در باره اثبات صعود مسیر جدید برودپیک نگاشته بودم  تا برای دوستی بفرستم. اما متوجه شدم به دلیلی پاک شده است. به همین دلیل بار دیگر آن را منتشر می کنم.

***

برودپیک صعود شده است. شکی در باره آن ندارم. متاسفانه شواهد و عکسها و فیلم هایی که اعضای تیم بر روی قله گرفتند همراه آنها مفقود شده است. اما عقل سلیم نمی تواند حکم دیگری جز صعود قله بدهد. چنانچه مشاهده خواهید کرد در این مقاله فرض را بر صداقت کسی نگذاشته ام. حتی بر این اصل نانوشته در کوهنوردی هم تاکید ندارم که زمانی که اعضا تیم صعود همگی کشته می شوند، در صورتیکه به صعود خبر داده باشند صعود آنها پذیرفته می شود، مگر آنکه خلاف آن ثابت شود (همچنانکه اولین صعود کنندگان دیواره ترانگو بعد از صعود و هنگام برگشت کشته شدند و هیچ مدرک صعودی از آنها به دست نیامد، اما اولین صعود به نام آنها ثبت شد). بلکه روند وقایع به گونه ای رخ داد که اصولا هیچ جایی برای شک و شبهه در صعود باقی نمی ماند. 

 

ابتدا نگاهی اجمالی بیندازیم به روند وقایعی که به روشن شدن این موضوع کمک می کنند. ساعت 4 بعد از ظهر مجتبی با من که در کمپ 3 مستقر بودم از طریق بی سیم تماس می گیرد و اذعان می دارد یک ساعت تا قله فاصله دارند. آنها شک دارند که به سمت قله بروند یا قله فرعی و کمپ 3 و نظر من را می پرسند. آقای سعدی در کنار من مکالمه را می شنید. همچنین بی سیم در کمپ اصلی روشن بود و آقای برهمنی نیز این مکالمه را شنید.

 

نیم ساعت بعد مجتبی با برادرش در ایران صحبت می کند و می گوید فاصله کمی با قله دارند و صعود را انجام شده فرض کند زیرا ممکن است نتواند از روی قله با او تماس بگیرد. ساعت 5 بعد از ظهر مجتبی با من تماس می گیرد و می گوید به قله رسیده اند. آقای برهمنی بار دیگر این مکالمه را می شنود و با آنها صحبت هم می کند. در همان حال آیدین از طریق تلفن ماهواره ای با آقای بابازاده در ایران تماس گرفته و خبر صعود را می دهد.

 

چند روز بعد باربر ارتفاع پاکستانی، سرور، به قله می رسد و اذعان می دارد پرچم ایران را زیر سنگی بر روی قله، و رد پایی را از سمت مسیر جدید به سمت قله دیده است. او عنوان می داشت که کاغذهای شکلات را هم بر روی قله دیده است که مدعی بود متعلق به تیم ما بوده است. به نظر من می توان این نکته را نادیده گرفت چون افراد دیگری نیز به قله صعود کرده بودند و این کاغذهای شکلات ممکن است متعلق به هر کدام از آنها بوده باشد. اما پرچم ایران و جای پا از سمت مسیر جدید نمی توانسته متعلق به کس دیگری جز تیم ما بوده باشد.

 

چنانکه مشاهده می کنید چند نفر در ساعات و شرایط مختلف از قول تیم شنیده اند که آنها به قله رسیده اند یا نزدیک قله هستند. سرور نیز علائم صعود قله توسط تیم ما را مشاهده کرده است. افرادی در مکانهای مختلف و بدون ارتباط با یکدیگر. احتمال اینکه همه این افراد، یعنی من، و آقایان سعدی، بابازاده، احمد جراحی، برهمنی، و سرور همگی دست به یکی کرده باشیم و سناریویی تا این حد بدون نقص را آن هم در آن شرایط بحرانی بعد از برنامه ساخته و پرداخته باشیم صفر است. بسیاری از ما در آن لحظات هیچ تماسی با یکدیگر نداشتیم. مثلا من با آقایان بابازاده یا احمد جراحی از کمپ 3 اصولا هیچ ارتباطی نمی توانستم داشته باشم چون تلفن ماهواره ای در اختیار تیم قله بود.

 

احتمال اینکه اعضا تیم قله به دروغ مدعی شده باشند قله را صعود کرده اند نیز منتفی است. اولا به دلیل مباحث و رسوایی هایی که در مورد صعودهای دروغین در ایران رخ داده بود تیم ما به خوبی می دانست باید با گرفتن عکس و فیلم، صعود خود را کاملا مستند کند. حتی با فرض محال اگر می خواست چنین کاری کند دلیلی نداشت در مورد صعود یا عدم صعود با من مشورت کنند. مگر آنکه عمدا با هدف گمراه ساختن همه ما آن مکالمه را انجام داده باشند، بعد مجتبی با برادرش تماس گرفته باشد و بعد هم با من و آقای بابازاده تماس گرفته و مدعی شوند که قله را صعود کرده اند. کاملا بعید و دور از ذهن است که کسی بتواند چنین سناریویی را در آن ارتفاع و در آن شرایط خستگی  بسازد. حتی اگر چنین توانی داشتند می بایست بدانند که باید عکس هایی بگیرند که شباهت به قله داشته باشد و تنها جایی که می توانستند عکس هایی که شباهت به قله اصلی داشته باشد را بگیرند قله فرعی بود. اما طناب ثابت از قله فرعی تا گردنه 7800 متر کشیده شده بود و آنها اگر در ساعت 5.5 عصر از قله فرعی سرازیر می شدند الان در کنار ما بودند.

 

به این ترتیب احتمال دروغ گویی در مورد صعود کاملا منتقی است. حال می توان پرسید آیا این احتمال وجود دارد که بچه ها قله را اشتباه گرفته باشند و به جای دیگری به غیر از قله اصلی صعود کرده باشند؟ آن روز بعد از ظهر هوا باز بود و امکان نداشت کسی بر روی نقطه ای از یال باشد و قله را تشخیص ندهد. آنها حداقل در ساعت 4 از موقعیت خود آگاهی داشتند و می توانستند قله را ببینند و یک ساعت بعد نیز با اطمینان از صعود قله خبر دادند. در حالیکه اگر هوا نامساعد بود آنها طبیعتا تا زمان رسیدن به قله نمی توانستند دقیقا تشخیص دهند قله کجاست و چقدر با آن فاصله دارند. به علاوه شهادت سرور از مشاهده پرچم بر روی قله و رد پا از سمت مسیر جدید نافی این فرضیه است.

 

با توجه به موارد فوق نباید ذره ای در مورد صعود قله توسط تیم ما شکی به خود راه داد. کسانی که صعود قله را زیر سوال برده اند از جمله به یک گفتگو توسط آقای قرائی و جاسک بربکا استناد می کنند. مدتی پیش از آقای قرائی خواستم متن این گفتگو را در اختیار من قرار دهد تا حداقل مطمئن شوم ترجمه از انگلیسی به فارسی به درستی صورت گرفته است. که البته ایشان اینقدر مرام نداشت که بعد از آنکه برای ماه ها تا جایی که در توان داشت علیه من گفت و نوشت این درخواست ساده را اجابت کند. بنا براین فرض می کنیم همان متن منتشر شده نظر واقعی بربکا است.

 

ظاهرا بربکا در این گفتگو با آقای قرائی مدعی شده است تیم ما به قله صعود نکرده است با این استدلال که از آنجا که مسیر تا قله طناب ثابت داشته است، در صورتیکه آنها به قله می رسیدند به راحتی می توانستند باز گردند.

 

در دو مصاحبه ای که از جاسک بربکا پیدا کردم (اینجا و اینجا) در یکی عنوان شده او تا ارتفاع 7900 متر و در دیگری تا ارتفاع 8000 متر صعود کرده است. و به دلیل باد و سرمای شدید از ادامه منصرف شده است. آنها جسد توماس کوالوسکی را در ارتفاع 7900 متر پیدا می کنند. چند روز بعد جسد برادر او بعد از قله فرعی توسط باربران پاکستانی که در استخدام ما قرار داشتند پیدا شد. بنابراین بربکا حتی تا قله فرعی هم صعود نکرده است و نمی تواند بر اساس مشاهدات خود مدعی شود مسیر تا قله طناب ثابت داشته است.

 

مسیر تا قله فرعی طناب ثابت داشت اما نه بعد از آن. واقعیت این است که شیب یال بین دو قله فرعی و اصلی به جز بعضی نقاط به قدری کم و پهنای یال به قدری زیاد است که نصب طناب ثابت هیچ توجیهی ندارد. بنابراین برداشت و قضاوت بربکا به سادگی نادرست است. همچنین ظاهرا به ذهن آقای بربکا نرسیده است که تیم ما از مسیری جدید صعود کرده بود و قصد بازگشت از مسیر نرمال را داشت. حتی اگر به قله هم نرسیده بود، با این فرض وجود طناب ثابت تا قله، تیم ما می توانست از هر جایی به مسیر نرمال بر روی یال وارد شود و طناب های ثابت را پیدا کند. مگر آنکه به طور کلی مدعی شویم آنها حتی به یال هم نرسیده اند. حتی بدبین ترین افراد هم چنین احتمالی را مطرح نمی کنند.

  

مطمئنم این دلایل بعضی را مجاب نخواهد کرد؛ کسانی که صعود نانگاپاربات باشگاه دماوند را علی رغم آن دلایل محکم و بصری (تطابق عکس های قله با عکس های دیگر صعود کنندگان) نپذیرفتند غیر ممکن است با این استنتاج ها متقاعد شوند.

 

همچنین افراد دیگری، به خصوص اعوان و انصار فدراسیون کوهنوردی، از همان روزهای اول و از سر حب و بغض سعی در زیر سوال بردن این صعود را داشته اند. انگیزه آنها از این اقداماتشان البته کاملا مشخص است. صعودی که صورت گرفت ورای تصور آنها بود و حالا به جای روبرو شدن با بی لیاقتی خود سعی دارند این صعود را مخدوش اعلام کنند.


برچسب‌ها: برودپیک 92
+ نوشته شده در  دوشنبه دهم آبان ۱۳۹۵ساعت 11:58  توسط رامین شجاعی  | 

به یاد آن سه آذرخش

دو هفته صعود با یاد گشایندگان «مسیر ایران»
در حدود ساعت 7:30 بامداد پنج شنبه 27 تیر 1392 آیدین بزرگی از جایی در نزدیکی‌های قله‌ی 8047 متری برودپیک با تهران تماس گرفت و گفت که او و دو همراهش، پویا کیوان و مجتبی جراهی، دیگر نمی‌توانند حرکت کنند و نیاز به کمک دارند؛ کمکی که ممکن نشد.
دو روز پیش از آن، خبر رسیده بود که تیم جوان سه نفره، با به پایان رساندن «مسیر ایران» بر رخ جنوب غربی برودپیک، به قله رسیده ‌است. هزاران نفر منتظر بودند که این گروه کوچکِ مصمم به پایین برسد تا در شیرینی نخستین گشایش مسیر ایرانیان روی یک قله‌ی بلند سهیم شوند. اما، تا غروب شنبه که آخرین پیام‌های آیدین با تلفن ماهواره‌ای به تهران رسید، و تا سه روز پس از آن (1 مرداد) که آخرین تلاش‌های جستجو به پایان رسید، حتی محل دقیق آن سه کوه‌نورد، شناخته یا دیده نشد.
در سومین سالگرد این رویداد تکان‌دهنده، باشگاه کوه‌نوردان آرش اعضای خود و همچنین دیگر کوه‌نوردان را به اجرای برنامه‌هایی با یاد و بزرگداشت سه پیشگام ایرانی گشایش مسیر در هیمالیا دعوت می‌کند. پیشنهاد می‌کنیم برنامه‌های کوه‌نوردی خود را در هفته‌ی پیش و پس از 27 تیر، با عکس‌هایی از آیدین، پویا، و مجتبی یا پارچه‌نوشت‌هایی که بازتاب‌دهنده‌ی یاد آنان باشد، اجرا کنید.
خاطره‌ی لبخندهای آن سه آذرخش، همچنان گرمابخش وجود ما است... .


باشگاه کوه نوردان آرش


برچسب‌ها: برودپیک 92
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ساعت 14:19  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - آخرین قسمت

نسخه پی دی اف کتاب را می توانید از اینجا دانلود کنید.

موخره

 

آنها که در کوهستان مانده اند را فراموش نکنید، شب ها در کنار آتش، از گذرگاه های شما محافظت می کنند. گذرگاه هایی که شما می خواستید از آنها عبور کنید. پشتکار پر نخوت شان را شاید دیوانگی بنامید. اما روزهایی را به یاد آورید که شما نیز رویاهایی در سر داشتید....از سر آزردگی آنها را که در کوهستان مانده اند فراموش نکنید، آنها که مصمم بودند به ابدیت بپیوندند.

شاید هنوز در راه های ناشناخته ای قدم می گذارند که شما از ادامه آن دست کشیدید.

حکایت قدیمی لهستانی

 

دسامبر سال 2009 است و من در یک جشنواره دیگر فیلم های کوهستانی، این بار در ورشو، هستم. سالن شلوغ است اما شور و شوق افراد با آنچه که 15 سال قبل از آن در کاتوویچ می شد مشاهده کرد متفاوت است. جمعیت به هم تنه می زنند و در حال گپ و گفتگو وارد سینما می شوند. شور و حرارت را در میان آنها مشاهده می کنم و از دوست لهستانی ام می پرسم آنها در باره چه چیزی صحبت می کنند. او توضیح می دهد که در باره شغل، آینده کاری، هفته ای که در صخره های اطراف گذراندند، و مسیر دوچرخه کوهستان آن حوالی صحبت می کنند.

نظرم به دو زن مسن تر جلب می شود که با صورت های آفتاب سوخته نگاه خاصی دارند. می پرسم: "اونها کی هستند؟"

دوستم پاسخ می دهد: "اونها؟ آنا و کریستینا دو هیمالیانورد پیشکسوت و از همدوره های واندا. اون هم لژک که با کریستف صحبت می کنه. می خوان یک فیلم رو معرفی کنند." آنها با آن جمعیت شهری از زمین تا آسمان تفاوت دارند.

***

طی دو هفته بعد در هوایی سرد و پرباد، از این سر به آن سر کشور سفر می کردم تا با کوهنوردان، تاریخ دانان، و خانواده های کسانی که در کوه کشته شده بودند صحبت کنم. ساعت ها و ساعت ها در آشپزخانه و اتاق نشیمن شان می نشستم، به عکس های قدیمی زل می زدم و با اشتیاق به داستان های آنها از زمانه ای دیگر گوش فرا می دادم. متوجه می شوم که در دهه اول قرن 21 لهستان هنوز کوهنوردان زیادی دارد اما تعداد کمی از آنها در بلندترین قله ها فعالیت می کنند. بیشتر آنها یا به سنگ نوردی علاقه مندند یا به صخره نوردی در آلپ و تاترا.

این تغییر تا اندازه ای به دلیل کمبود کوهنوردان باتجربه از آن سال های طلایی است. حیرت آور است که قریب به 80 درصد از بهترین هیمالیانوردان آن دوران جان باخته اند. این ارقام این سوال را پیش می آورد که آیا آن نسل عمدا می خواستند خود را به کشتن دهند. به جز معدود هیمالیانوردانی که همچنان فعالند، مانند کریستف، آرتور، آنا چروینسکا، و پیوتر پوستلنیک، کس دیگری از آن ببرهای تیزپا باقی نمانده است. شاید کوهنوردان "دوران طلایی" چنان میراثی از تحمل شدائد و شهادت به جا گذاشته اند که نسل جوان علاقه ای به دنبال نمودن آنها ندارد. یا شاید به اندازه ای پیش کسوت باقی نمانده است که بتواند نسل بعدی را پرورش دهد. کجاست آن تیم های بزرگ، نظیر یورک و آرتور، یا زاوادا و "پسرانش"؟ کمبود ترکیبی جادویی از سازماندهی، آمادگی جسمانی، و صعودهای بلند به شدت محسوس است.

کوهنوردان آن دوره با صعود قله های بلند، سال ها از پی هم، و گاه ماه ها بدون وقفه، به آن درجه از توانایی رسیدند. آنها به آن درجات عالی علیرغم – و شاید به دلیل – سیستم نابسامان اقتصادی و سیاسی دست یافتند. کوهنوردان لهستانی سیستم کمونیستی را به نفع خودشان به کار گرفتند. آنها اقتصاد بازار سیاهی راه انداختند که هزینه های برنامه هایشان را تامین می کرد. آنها از امکانات رفاهی که دیگران در سفرهایشان استفاده می کردند بهره مند نبودند. پولی برای استخدام باربر وجود نداشت. به جای هواپیما با کامیون سفر می کردند و وسایل خارجی در اختیار نداشتند. اما بعد از هر برنامه باقی مانده پول را بین یکدیگر تقسیم کرده و با دستان پر به کشورشان باز می گشتند. آرتور می گفت: "بعد از برنامه ما در لهستان آدم های ثروتمندی بودیم." اما آن نحوه کسب درآمد دیگر کارساز نیست زیرا دموکراسی و تورم با هم آمده اند؛ قیمت ها اکنون بسیار بالاتر از آسیاست.

به علاوه پشتیبانی دولتی از کوهنوردان نیز به مقدار زیادی کاهش یافته است. و برای آنکه برنامه های بزرگ کشش کمتری داشته باشند، حال کاملا این امکان فراهم است که با باقی ماندن در لهستان شغل و درآمد خوبی دست و پا کرد. رها کردن آن شغل های پردرآمد در مقابل سپری کردن ماه ها در برنامه های بزرگ دیگر در کسی انگیزه ایجاد نمی کند. خیلی چیزها را ممکن است از دست بدهند. هر کدام از قطب های هیمالیا نوردی – بریتانیا، لهستان، اسلوونی و روسیه – بعد از آنکه از نظر اقتصادی و رفاه اجتماعی وضعیت بهتری یافتند، کوهنوردان کمتری حاضر می شدند وقت خود را در کوه ها صرف کنند. گویی کوهنوردی مستلزم فقری بود که دیگر مد روز قلمداد نمی شد. وویتک در سال  1993 در بیماری لهستانی نوشت "می توانم به وضوح مشاهده کنم که شور و شوق کوهنوردی در لهستان کاهش یافته است. به عقیده من جای آن را آگاهی از زمانه جدید و نیازمندی های آن گرفته است." ناکامی بهترین کوهنوردان را پرورش می دهد؛ رفاه به همان اندازه شورآفرین نیست.

وضعیت لهستان نیز به طور اساسی تغییر پیدا کرده است. لهستان با پیوستن به اتحادیه اروپا از انزوا در آمده است. زندگی روزمره تبدیل به همان چیزی شده است که ما در غرب مجبوریم آن را تحمل کنیم – برنامه پشت برنامه، چند کار همزمان، و کارهایی که هرگز نمی توان سر وقت تحویل داد – که باعث می شود حتی عاشقان طبیعت نیز کمتر فرصت کنند پا به خارج از شهر گذارند. همچنان که سرمایه داری قرون 19 و 21 مناسبات سوسیالیستی قرن 20 را به کناری می زند، آشغال های غربی هر چه بیشتر خیابان ها و خانه های لهستانی ها، و طبیعت و افکار آنها، را پر می کند.

با رشد مصرف گرایی نفود کلیسای کاتولیک نیز کمتر شده است. و همچنین علاقه لهستانی ها به گذشته خود. زمانی که ژنرال ووسیک یاروژلسکی، کسی که در 13 دسامبر 1981 حکومت نظامی اعلام کرده بود، به خاطر گناهانی که 30 سال قبل مرتکب شده بود مورد محاکمه قرار گرفت، لهستانی ها چندان به این موضوع علاقه ای نشان ندادند. آنها زندگی خودشان را داشتند، می بایست شغلشان را نگه دارند، و کارشان را به موقع تحویل دهند.

***

آنا میلوسکا، همسر سرپرست بی بدیل دوران طلایی هیمالیانوردی، مرا به خانه اش دعوت کرد و با زبان فرانسوی دست و پا شکسته ساعت ها داستان هایش را برایم تعریف کرد. آندری در سال 2000 مدت کوتاهی بعد از ابتلا به سرطان درگذشت و او با افتخار یادداشت ها و عکس هایی که زندگی فوق العاده آندری را مستند می ساخت به من نشان می داد. آنا گلایه می کرد که بعد از 50 سال کوهنوردی و بعد از تقریبا 37 سال زندگی مشترک منفصفانه نبود که آن قدر زود از دنیا برود؛ او به اندازه 200 سال کوهنوردی، رویا در سر داشت.

اغلب قهرمانان بازمانده از دوران طلایی زندگی پربار و مناسبی برای خود تشکیل داده اند. همه آنها در باره دوران کوهنوردی خود کتاب هایی منتشر کرده اند. همه به جز وویتک، به این دلیل که می گوید فقط زمانی که از نتیجه کار مطمئن باشد کتاب خواهد نوشت، زمانی که بتواند به طرز مناسبی افکارش را بیان کند، افکاری که احساس می کند، اگر مهمتر از موفقیت هایش در کوهستان نباشند، از آنها کم اهمیت تر نیستند. کریستف، آرتور و یانوژ کسب و کاری در زمینه وسایل طبیعت گردی راه انداخته اند، و ریژیارد راهنمای ارتفاعات است. یانوژ اونیکیویچ به کشورش با عضویت در پارمان اروپا خدمت می کند، و برای وویتک، قاچاق اجناس از این کشور به آن کشور تبدیل به تجارتی موفق در زمینه واردات، به خصوص از آسیا، شده است. او هنوز به طور مرتب در سطحی بسیار بالا و در صخره های اطراف کوهنوردی می کند. هیمالیانوردی تبدیل به خاطراتی شده است که گاه در هنگام رانندگی و گوش دادن به موسیقی در باره صعودهایش با ارهارد، یورک، و آلکس در باره آن می اندیشد. آن خاطرات اغلب با تفکراتی عمیق در هم آمیخته اند، در این باره که چگونه یال های مرتفع برای مدت هایی مدید تبدیل به خانه او می شدند – مکانی مقدس برای او. اما برای وویتک گذشته، گذشته است. "چرا غرق در تفکرات گذشته شویم وقتی زمان حال تا به این اندازه جذاب و برتر است؟"

درست همانند وویتک، داستان های گذشته برای یانوژ بستری هستند برای برنامه ریزی تجربیات جدید و غیر قابل پیش بینی. مردمان، مناظر، فرهنگ های متنوع و ماجراجویی – همگی نقشی اساسی برای یانوژ بازی کردند. به این ترتیب وقتی صعودهای بزرگ پایان یافتند او به دنبال تجربیات جدیدتر می گشت. او آن سال های طلایی را با بادهای زمهریر و شب مانی ها در هوای آزاد به یاد می آورد؛ با اشک در چشم و خنده بر لب به عکس های آن دوران می نگرد. آن روزها را در ذهنش به تصویر می کشد و از مرور خاطرات لذت می برد. اما در گذشته زندگی نمی کند.

کوهنوردان بسیاری از دوران طلایی مرده اند، اما تعداد کمی کوهنورد جوان علاقه نشان می دهند. اما آرتور هنوز رویای صعود بلند ترین قلل دنیا را در سر دارد.

آرتور جوان ترین و در عین حال یکی از پرانگیزه ترین کوهنوردان آن دوران بود. او طی هفت سال، از سال 1983 تا سال 1989، کوهنوردی بسیار پرباری داشت. اما در سال 1990 کنار کشید. به هر حال همنورد خود، یورک را از دست داده بود. او دیگر علاقه ای به صعود رخ جنوبی لوتسه نداشت و در وضعیت اقتصادی جدید در لهستان قاچاق کالا امکان پذیر نبود. همسرش باردار و زانوهایش آسیب دیده بود پس دلایل زیادی داشت که دست از کوهنوردی بکشد. اما از همه مهمتر، بعد از مرگ پنج کوهنورد لهستانی در اورست و مرگ همنوردش یورک، آن کوهنورد جوان، شجاع و با استعداد فهمید که فناناپذیر نیست.

 اما حال بعد از 20 سال به نظر می رسد او دوباره خود را به خطر انداخته و صعودهایی نو در زمستان های قراقروم انجام می دهد. در سال های اخیر آرتور کمی محتاط ولی همچنان بسیار قدرتمند به برنامه های بزرگ بازگشته است: برودپیک در تابستان؛ نانگاپاربات در زمستان به همراه کریستف؛ دائولاگیری در تابستان؛ و دوباره برودپیک، در زمستان. او در تابستان 2010 پا بر قله نانگاپاربات گذاشت و بعد از آن تلاشی برای صعود زمستانی برودپیک به انجام رساند. جذابیت صعودهای زمستانی برای آنها که دوران طلایی کوهنوردی را هنوز به یاد دارند و می خواهند طعم آن را بچشند هنوز فراهم است. [آرتور در تابستان 2013 در قله گاشربروم 1 در مسیر عادی سقوط کرد و کشته شد. م.]

در طی گپ و گفتگو با آنا میلوسکا، به او در باره زمانی گفتم که آندری را در کاتوویچ ملاقات کرده و از او پرسیده بودم چرا تا آن حد به سرپرستی صعودهای زمستانی علاقه مند است. آندری قد بلند، از بالای دماغ عقابی اش نگاهی به من انداخت و گفت "چون هیمالیا در تابستان جای زنان است!" آنا خندید "آره، خود آندری – البته که می دونی داشته شوخی می کرده." شاید، اما به نظر می رسد هنوز تنها مردان هستند که رویاهای او در زمستان هیمالیا را دنبال می کنند.

دو پیشکسوت هیمالیانوردی، کریستف و آرتور، هنوز به دنبال رویای آندری برای بر سر گذاشتن تاج هیمالیا در زمستان هستند. شاید هر دو وضعیتی دارند که کریستف در باره آن چنین می گوید "شما می توانید سرگرمی های خود را عوض کنید، ولی نه آن چیزی که شور و علاقه فراوانی نسبت به آن دارید. با گذشت زمان تمام شئون زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهد. زمستان در هیمالیا هنوز چالش بسیار بزرگی است. در این فصل سال کوهستان سرشار از رمز و راز است، و ناشناخته ها شما را به خود جذب می کنند."

صعودهای زمستانی میراثی به جا مانده از لهستانند – هفت قله 8000 متری را اولین بار لهستانی ها صعود نمودند: اورست، ماکالو، دائولاگیری، چوآیو، کانگچنجونگا، آناپورنا، و لوتسه. 17 سال طول کشید تا آنها صعود شوند.

آرتور و کریستف می خواستند با کوهنوردان لهستانی مابقی آنها را صعود نمایند. اما برنامه آنها پرهزینه است. صعودهای زمستانی پرخرجند زیرا اغلب برای رسیدن به کمپ اصلی از هلی کوپتر استفاده می شود. آنها استراتژی های دیگری را به کار می برند، مثلا هم هوایی در منطقه ای دیگر تا از اقامت طولانی و کسل کننده در همان کمپ اصلی پرهیز گردد. با این همه حتی با وجود تجربه، منابع کافی مالی و هلی کوپتر نرخ موفقیت تنها 10 درصد است؛ این نرخ ناچیز برای بسیاری جذابیت ندارد.

کریستف سه تا از این صعودها را در آستین دارد – لوتسه، اورست، و کانگچنجونگا – در نتیجه این نرخ ناچیز برعکس باعث می شود شور و علاقه بیشتری در او ایجاد شود. او معتقد است که مهمترین عامل موفقیت در صعود، به خصوص در زمستان، همکاری تیمی است. او می داند همچنان تعداد کمی کوهنورد قدرتمند لهستانی فعالند اما نگران است که آنها نسبت به همکاری تیمی چندان تعهدی احساس نمی کنند: به نظر می رسد آنها بیشتر به فکر دستاوردهای شخصی اند. در مقابل بعضی از کوهنوردان لهستانی نیز معتقدند ذهنیت کریستف بیشتر معطوف به چالش های شخصی است که در نتیجه مانعی در مقابل سرپرستی قرار می گیرد. همانند واندا، او نیز به شدت به صعود قله علاقه مند است.  حتی دوستانش نیز معتقدند او هنوز آماده نیست؛ اینکه او اهداف شخصی بسیاری دارد. آنها می گویند "یا باید پیر شوید یا چند صعود شاخص دیگر انجام دهید تا دیگر در باره آنها فکر نکنید." کریستف به انتقادهای آنان توجهی نمی کند و خود را فرزند خلف آندری می داند، کسی که برایش احترام زیادی قائل بود و او را بسیار دوست داشت و از این دنباله روی به خود می بالد. کریستف می گوید "زمستان متعلق به افراد سرسخت است. آنهایی که پا در جای پای آندری می گذارند. سطح کار او بسیار بالا بود."

علی رغم شور و شوق فراوان او جدیدا بار دیگر پدر شده است و تمرکز خود را به سمت دیگری معطوف نموده است. همانند بسیاری دیگر او نیز نسبت به علاقه لهستانی ها در مورد صعودهای زمستانی به تردید افتاده است. بعضی می گویند تجربه چندانی برای صعودهای زمستانی وجود ندارد و با تجربه ها یا "خیلی پیر" یا "خیلی چاق" اند. کریستف و آرتور شاید مجبور باشند دایره جستجوی خود را بازتر کنند یا خود بعضی از جوان ها را برای این امر تربیت نمایند. بعد از ده ها سال مرگ و میر، کشته شدن پیوتر موراوسکی در دائولاگیری در سال 2009 ضربه بزرگ دیگری به باتجربه های هیمالیانوردی وارد نمود. تنها کریستف، آرتور، آنا، پیوتر پوستلنیک و کینگا بارانوسکا باقی مانده اند که این آخری کوهنورد مورد علاقه این روزهای لهستان است.

کینگا، زیبارو و با موهای طلایی، پا در جای پای واندا گذاشته است و هفت قله 8000 متری را در آستین دارد، که یکی از آنها آخرین قله واندا، یعنی کانگچنجونگا است که در سال 2009 آن را صعود نمود. او واندا را الگو و سرمشق خود می داند و حسرت برنامه های اولیه زنان در سال های 1970 را در دل دارد "من هیچ وقت چنین تجربه ای نداشته ام. امروز در لهستان به اندازه کافی زنان هیمالیا نورد وجود ندارد که چنین امکانی به وجود بیاید." اما کینگا به صعودهای زمستانی علاقه ای نشان نمی دهد. او به نظر می رسد بیشتر علاقه دارد آروزهای نسل گذشته را برآورده نماید تا اینکه خود نقاط عطف جدیدی بیافریند.

وقتی آرتور بار دیگر به هیمالیا نوردی بازگشت از میزان پیشرفت در آن فاصله 15 ساله سرخورده شد. می گفت "افراد سریعتر و سبک تر صعود می کنند، اما هیچ کار واقعا جدیدی انجام نمی شود." البته این حرف کاملا منصفانه نیست به خصوص در زمینه صعودهای زمستانی. اگرچه در طی سال های 1980 لهستانی ها هفت تا از قلل 8000 متری را صعود نمودند و انقلابی در این زمینه به وجود آوردند اما سه تا از آنها تازه همین اخیرا صعود شده اند. سیمون مورو ایتالیایی و پیوتر موراوسکی در اواسط ژانویه 2005 موفق شدند قله شیشاپانگاما را صعود نمایند تا سیمون مورو تنها غیر لهستانی شود که پا بر یک قله 8000 متری در زمستان می گذارد. منتقدین می گفتند او فقط شانس آورده است اما او به آنها ثابت کرد که در اشتباهند؛ چهار سال بعد همراه با دنیس اروبکو قزاق موفق شد در ماه فوریه قله ماکالو را صعود نماید. و بعد صعود حیرت انگیزشان بر قله گاشربروم 2 در سال 2011 – اولین قله بلند قراقروم که در زمستان صعود می شد.

در لهستان این شتاب کند شده است. لژک سیچی که در اواخر دهه 50 از زندگی هنوز لاغر و قوی بنیه است نسبت به این تغییر شانه بالا می اندازد و با لبخندی ارام می گوید "در زمان ما برای این صعودها صف بسته بودند. همه جا پر از کوهنورد بود." آن موقع بیش از 2000 کوهنورد فعال به هیمالیا نوردی می پرداختند و تعجب آور نبود که برای قله های بلند هیمالیا صف بسته شود." لژک معتقد است که هم اکنون تعداد بسیار کمی – 10 یا 20 نفر در کل دنیا – به هیمالیانوردی در زمستان علاقه دارند. می گوید "بقیه رفته اند اورست." ریژیارد معتقد است صعودهای زمستانی برای لهستانی ها به آخر خط رسیده است، تا اندازه ای به دلیل تبعیض جنسیتی که بر قرار است. "مجمع کوهنوردی لهستان تنها به پشتیبانی از یک نفر علاقه مند است: کینگا. بقیه هیچ بختی ندارند." در لهستان اگر صعود مسیر جدید، زمستانی، یا صعود یک زن در میان نباشد، پشتیبانی زیادی وجود ندارد.

با این همه به نظر می رسد تعداد کمی در حال بازگشتند. پیوتر پوستلنیک 14 قله 8000 متری اش را با صعود آناپورنا در سال 2010 به پایان رساند. در این صعود کینگا همراه با او بود که موفق به صعود هفتمین قله 8000 متری اش شده بود. در همان سال گروهی از لهستانی ها در K2 بودند و آرتور موفق به صعود نانگاپاربات شد. و برنامه ریزی برای غول های قراقروم در حال انجام است.

با این همه تفاوت ملموسی وجود دارد. جادوی "دوران طلایی" دیگر وجود ندارد. جادوی آن همراه با تعداد زیادی از بهترین کوهنوردان به خاک سپرده شده است. اما میراث آنها، و سحری که آن میراث را شکل داد، در آن بالا، در آن ابرها، در آن هوای رقیق، باقی مانده است، و دور از دسترس کسانی است که نمی خواهند تا آن حد صعود کنند، آن خطرات را بپذیرند، به دنبال همان عظمت باشند.

آن صعودها در انتظار کسانی اند که شهامت آن را داشته باشند.

 

پایان

 


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  سه شنبه دهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 11:53  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل شانزدهم

تاجگذاری در انزوا

این روزها ناشادترین کسانی را که می بینم، آنهایی هستند که دائما در حرکتند؛ به دنبال مدینه فاضله ای در برون خود.

- پیکو ایر، روح جهانی

 

اکنون از هر دو سوی ابرها به آنها نگریسته ام.

جونی میچل، "اکنون هر دو سو"

 

اولین انتخابات واقعی در لهستان در اکتبر 1990 برگزار شد. در 22 دسامبر، لخ والسا – برق کار، ناراضی، زندانی و برنده جایزه صلح نوبل – رئیس جمهور شد.

تا سال 1995 قروض خارجی سرسام آور لهستان بازپرداخت شده بود. اما تغییرات سیاسی نتوانسته بود توقعات را برآورده سازد، و والسا که کشور را به جنب و جوش انداخته بود و رهبری فرزانه در جنبش همبستگی به شمار می رفت، نتوانست به همان خوبی دولت را اداره نماید. تعداد جلسات، مشاوره ها، و سازش کاری ها بیش از اندازه بود. در سال 1995 در انتخابات شکست خورد و جای او را یک کمونیست گرفت.

جهان خارج مبهوت مانده بود. اما این موضوع لهستانی ها را متعجب نساخت و حتی نگرانشان نیز نکرد، زیرا یک کمونیست که در انتخابات برنده شده بود بسیار با رژیم کمونیستی که خود را بر آنها مسلط ساخته بود تفاوت داشت. آنها از مقامات منتخب توقع داشتند؛ حزب همبستگی نتوانسته بود نتایج مطلوبی به دست آورد. آنها تلاش سختی می کردند که دولت مطلوبی سر کار بیاورند و در طی سالها هفت دولت متفاوت بر سر کار آمد. گویی می خواستند آزادی رای دادن را جشن بگیرند. پیشرفت به سوی دموکراسی کارآ آسان نبود. ده ها سال بود که لهستانی ها نتوانسته بودند دولت خود را انتخاب کنند و تعداد دولمتمردان با تجربه محدود بود؛ بیشتر آنها به خارج از کشور فرار کرده بودند. دوران گذار برای دموکراسی نوپای لهستان پر تلاطم می نمود.

اما لهستانی ها پایمردی کردند، سنت آنها چنین بود. تاریخ لهستان اغلب در تلاش برای بقاء گذشته بود. به خصوص آخرین 50 سال دوران بی رحمانه ای داشتند؛ در دو جنگ بزرگ شرکت کرده و میدان نبرد سومین جنگ شده بودند. ملت از هم پاشیده آنها به اتحاد جماهیر شوروی اهدا شده بود، اما توانستند بیش از متجاوزین و اربابان خود دوام بیاورند. هر طور بود، بدون خشونت، لهستانی تبدیل شدند به اولین ملتی که از زیر یوغ کمونیستها بیرون آمده و آزادی خود را بازیافتند. بعد از آن لهستانی ها به تماشای فروریختن دیوار برلین و "انقلاب مخملی" چکوسلواکی نشستند. اوکراین دو سال دیگر می بایست صبر کند.

***

در همین دوران بود که کریستف ویلیچکی به نهایت توان کوهنوردی خود رسیده و بیشتر سال را در کوهستان می گذراند تا در لهستان. در سال 1992 تلاشی بر روی گاشربروم 1 انجام داد و برنامه موفقی را به مانسلو سرپرستی نمود. در سپتامبر 1993 نیم مسیر جدیدی را بر روی چوآیو گشود؛ به اتفاق مارکو بیانچی ایتالیایی و از طریق یال غربی تا خود قله. کریستف به قدری سر حال بود که فکر کرد یک بار دیگر قله را صعود نماید، این بار انفرادی در یک روز و از طریق یک مسیر جدید. چیزی به حرکتش نمانده بود که همنوردش به چادرش آمد و دستی بر شانه او گذاشت و گفت: "دنبال چی هستی؟ چه چیزی رو می خواهی ثابت کنی؟ برای ما تو همینطوری هم بزرگترینی." حال کریستف از این سوال دشوار منقلب شد. در تصمیمش تجدید نظر کرد، و آن شب در کمپ ماند.

بعد از آن فورا به تبت رفت تا یک 8000 متری دیگر را صعود کند: شیشاپانگما. سرحال از صعود چوآیو، و تاحدودی سردرگم از سوال دشواری که همنوردش پرسیده بود، نیاز داشت خود را به چالش وادارد. رخ جنوبی به نظر گزینه خوبی می رسید. کریستف روز 7 اکتبر 1993 به تنهایی عازم شد و 20 ساعت بعد از ترک کمپ اصلی به قله رسید.

شیشاپانگما دهمین قله 8000 متری کریستف بود. حال کاملا برایش مشخص شده بود که چه کاری کرده است و احتمالا چه هدفی خواهد داشت: تمام 14 تا. چهار قله باقی مانده بود که همه در پاکستان بودند.

او قبلا دو بار برای صعود K2 تلاش کرده، اما این بار با وویتک، راب هال نیوزلندی، و کارلوس بوهلر آمریکایی بازگشته بود. هدف آنها جبهه غربی بود. آنها به ارتفاع 6800 متری رسیدند اما مجبور شدند بازگردند زیرا شرایط بیش از حد خطرناک شده بود و طناب های ثابتشان را لایه ای از یخ پوشانده بود. بار دیگر بر روی مسیر ساده تر باسکی ها در تیغه جنوب-جنوب شرقی تلاش کردند. وویتک نمی توانست از جبهه غربی چشم بردارد و علاقه ای به صعود مسیر باسکی ها نداشت و به همین دلیل بازگشت. سه نفر بقیه ادامه دادند. هال که از اکسیژن اضافی استفاده می کرد توانست قله را صعود نماید، اما کریستف و کارلوس که بدون اکسیژن صعود می کردند در نهایت بازگشتند، در حالیکه نمی دانستند فقط چند متر با قله فاصله داشته اند. اگر کارد می زدید خونشان در نمی آمد.

کریستف، دلخور از برنامه K2، برای هر دو گاشربروم 1 و 2 برای سال بعد مجوز گرفت. حال که تبدیل به یک کوهنورد کاملا حرفه ای شده بود، با ورزشکاران نخبه دیگر کشورها صعود می کرد: اد ویسچر اهل آمریکا، راب هال، کارلوس کارسولیو و یک هموطن لهستانی به نام جاسک بربکا.  کریستف مانند ماشینی به خوبی روغنکاری شده صعود می کرد و از خود توقع داشت همواره در بهترین شرایط آمادگی قرار داشته باشد. می خواست گاشربروم 2 را در یک روز صعود نماید، همانطور که قبلا بارها این کار را انجام داده بود. اما حتی بدن کریستف هم به هم هوایی نیاز داشت و برای صعود گاشربروم 2 به وقت بیشتری نیازمند بود. با این همه تنها چهار روز بعد از همنوردانش به تنهایی به قله رسید. بعد نوبت به گاشربروم 1 می رسید که با ارتفاع 8068 متر بلندترین قله آن مجموعه به شمار می رود. از آنجا که کمپ اصلی آن با گاشربروم 2 در یکجا قرار دارد، صعود دوگانه آنها هدفی کارآمد محسوب می شد. او و کارلوس که به دلیل صعود به گاشربروم 2 به خوبی هم هوا بودند در روز 15 جولای به قله رسیدند. تنها 17 روز از ورود آنها به کمپ اصلی گذشته بود و توانسته بودند دو قله 8000 متری را صعود نمایند.

طبیعتا برای اینکه کلکسیون 8000 متری های خود را تمام کند، کریستف می بایست K2 را نیز صعود نماید. بنابراین برای بار چهارم در سال 1996 به این کوه بازگشت. این بار از سمت چین صعود می کرد و می خواست تیغه شمالی را به طور کامل صعود نماید؛ تیغه ای که قسمت انتهایی آن صعود نشده باقی مانده بود. از آنجا که مسیر با برفی ناپایدار پوشیده شده بود تیم آنها به سمت مسیر ژاپنی ها تغییر مسیر دادند. بارش های موسمی آن سال از حد معمول بدتر بود، به همین دلیل برف در شرایط بسیار خطرناکی قرار داشت. اگر آدم های محتاطی بودند قاعدتا می بایست به خانه بازگردند. اما این کار نکردند.

روز 10 آگوست پنج کوهنورد از آخرین کمپ خود در ارتفاع 7800 به سمت قله حرکت کردند. دو نفر از آنها از ادامه منصرف شده ولی بقیه ادامه دادند: دو ایتالیایی به نامهای مارکو بیانچی، و کریستیان کونتنر – و کریستف. در ارتفاع 8200 متر برف پودری و عمیق شده بود، کریستف نفر جلو برای مدت 3 ساعت تمام نشدنی برف کوبی می کرد. یک پایش را بلند می کرد، برف را کنار می زد، پایش را به برف می فشرد به قدری که بتواند وزن او را تحمل نماید، کلنگش را تا انتها در برف فرو می کرد و سپس پای دیگرش را بلند می نمود. و این کار را تکرار و تکرار می کرد. بعد از چند قدم به روی کنگش خم می شد تا کمی به بدن خود استراحت بدهد و بتواند تنفس خود را تنظیم کند. بعد کمر راست می کرد و برف کوبی را ادامه می داد. فایده ای نداشت در مورد اینکه این عذاب کی تمام می شود فکر کند. فقط ادامه صعود. بالاخره ساعت 8 شب آن سه نفر بر قله دومین کوه بلند دنیا ایستادند.

فقط چند دقیقه بیشتر آنجا باقی نماندند چرا که هوا تاریک شده بود. آنها فکر نمی کردند مجبور به شب مانی اضطراری شوند و هیچ وسایلی برای شب مانی همراه نداشتند. اما معلوم بود که چاره ای جز آن نخواهند داشت در حالیکه به طرز خطرناکی به قله نزدیک بودند – نسخه قطعی برای حادثه. تقریبا هم با حادثه مواجه شدند. کریستف می دانست مجبور است هر طور شده بیدار بماند، به همین دلیل هر ترانه ای که بلد بود را خواند: ترانه های پیشاهنگی، ترانه های محلی و سرودهای جنگی. بعد از مدت کوتاهی به آخر آنها رسید، برای همین دوباره از اول شروع کرد، تمام طول شب. بالاخره سپیده دمید و آن سه نفر توانستند دوباره حرکت کنند. با کمی کمک از طرف هم تیمی هایشان، و یک تیم روسی که در آنجا بود، خود را به پایین رساندند.

***

کریستف بعد از صعود K2 فقط یک قله مانده بود که صعود نماید: نانگاپاربات. برنامه او این بود که درست بعد از K2 به تیمی به سرپرستی جاسک بربکا بپیوندند و آن را صعود نماید. اما وقتی با دوستانش تماس گرفت فهمید که متاسفانه آنها برنامه شان تمام شده و به لهستان برگشته اند! از آنجا که برنامه K2 بیش از آنچه پیش بینی می شد طول کشیده بود آنها به کشور برگشته بودند. او مجبور بود نانگاپاربات را به تنهایی صعود نماید. دوستان کوهنوردش می دانستند او چه در سر دارد بنابراین با او تماس گرفته و اصرار کردند به خانه بازگردد؛ آخر فصل شده بود و صعود انفرادی خطرناک می بود. توصیه کردند صبور باشد. کریستف مردد شده بود: لهستان یا نانگاپاربات. تصمیم گرفت حداقل به کمپ اصلی برود و فقط نگاهی بیندازد. روز 26 آگوست به کمپ اصلی رسید و آنجا را به طرز هراس انگیزی خالی از سکنه یافت. با آن چمنزارهای زیبا واقعا منظره زیبایی بود، ولی هیچ کس آنجا نبود. چه کار باید می کرد؟

یک کوهنورد محتاط به مطالعه کوه می پرداخت، مهمترین قسمت ها را به خاطر می سپرد، به الگوی آب و هوا دقت می کرد و مسیرهای خروج را بررسی می نمود. یک کوهنورد صبور از چادر زدن در آن چمنزار زیبا لذت می برد، و شادمان از این می بود که این کوه این بار متعلق به او نیست و یک بار دیگر باید برای صعود آن اقدام نماید. یک کوهنورد معقول به خانه برمی گشت، شاید کمی ناراحت می شد، اما شکر گذار آن بود که فصل دیگری را در قراقروم زنده مانده است و برای سال های بعد برنامه می ریخت.

اما کریستف به خوبی هم هوا بود. فقط یک قله باقی مانده بود که تاج هیمالیا را بر سر گذارد. ساعت داخلی اش در حرکت بود. تاج هیمالیا قبلا توسط لهستانی ها به دست آمده بود: این افتخار قبلا نصیب یورک شده بود. حتی اولین صعود نانگاپاربات لهستانی هم نبود؛ آن افتخار هم قبلا کسب شده بود. صعود سریع نانگاپاربات در آن موقع، یک هدف کاملا شخصی برای کریستف بود. تصمیم گرفت از مسیر کینسهوفر صعود نماید اما نمی دانست از کجا شروع کند. از بعضی از ساکنان روستایی در آن نزدیکی سوال کرد. آنها نمی توانستند باور کنند: یک کوهنورد تنها، آخر فصل آنجا آمده و حتی مسیر را هم بلد نیست! اما او به آنها اطمینان داد که به سرش نزده، وضعیت خود را توضیح داد و آنها را قانع ساخت که شروع مسیر را به او نشان دهند.

با یک کوله بر پشت و یکی در جلوی خود نیمه شب صعود خود از جبهه دیامیر را آغاز نمود. در قسمت های پایین از میان دهلیزهای پرشیب و طناب ها و نردبان های قدیمی که توسط تیم های دیگر کار گذاشته بود عبور کرد. از آنجا که نمی دانست کدام یکی محکم است نمی توانست به آنها اعتماد نماید. ساعت 7 صبح به "آشیانه عقاب" رسیده بود، برجی سنگی که محافظ خوبی در برابر بهمن هایی است که از بالادست فرو می ریزند. به داخل چادری خزید که از تیم بربکا باقی مانده بود.

بعد کابوس او شروع شد. دندان چرک کرده اش درد گرفته بود، به طوری که ممکن بود او را مجبور سازد به پایین بازگردد. درد آن وحشتناک بود. یک بسته آنتی بیوتیک در کوله اش پیدا کرد و دستور روی آن را خواند: هر شش ساعت یک قرص. چهار قرص را بلعید. درد دندانش کمتر شد اما آن شب خواب های وحشتناکی می دید. به این طرف و آن طرف غلت می زد، گاه از سرما می لرزید و گاه از شدت تب می سوخت. دیگر نمی دانست در کجای آن کوه قرار دارد و با هر صدایی به وحشت می افتاد. در حالت نیمه بیداری به مرور زندگی اش پرداخت: یونیفرم پیشاهنگی که آنقدر به آن علاقه مند بود؛ بالاپوشی که در لوتسه پوشیده بود؛ لحظه ای در دائولاگیری زمانی که از "خط قرمز" عبور کرده بود؛ دختر زیبایش. به فکرش زد که برگردد اما می دانست تا زمانی که نتواند بر ترسش غلبه کند فرود حتی خطرناک تر است. و تنهایی. در اولین صعود خود به اورست عده زیادی در کمپ اصلی او را تشویق می کردند. بر روی این یکی بی اندازه تنها بود.

صبح روز بعد حالش کمی بهتر شده بود بنابراین به صعود خود ادامه داد. به چادری متعلق به یکی از تیم های قبلی رسید، به داخل آن رفت و تا ساعت 3 بعد از ظهر برای خود آب درست کرد و چای نوشید. بالاخره دل نگران و عصبی، می دانست که وقت حرکت است. فقط کمی باد می وزید و به نظر می رسید هوا آرام است. هنوز تا قله فاصله زیادی باقی مانده بود و اگرچه مسیر از نظر فنی آنقدرها دشوار نبود اما پیچیدگی داشت. می بایست تمرکز کند؛ نه تنها می بایست آن را صعود نماید بلکه می بایست مسیر برگشت را هم به خاطر بسپارد.

در ساعت 10:30 صبح اول سپتامبر، 20 روز بعد از صعود K2 بر فراز قله نانگاپاربات ایستاد. هیچ کسی شاهد آن نبود. برای اولین بار در طول دوران کوهنوردی خود احساس می کرد مجبور است برای اثبات صعود خود عکس بگیرد. بعدها در این باره می گفت: "می دونید از همه چی مهمتر چی بود؟ هیچ کس سوال نکرد. هیچ کس مدرک صعود نخواست." به اطراف و کوه های قراقروم در شمال شرقی می نگریست، کوه های هندوکش در شمال غربی، و بسیار دورتر در شمال کوه های پامیر.

با دقت فراوان راه برگشت را در پیش گرفت. از آنجا که مجبور بود در بسیاری نقاط رو به شیب فرود برود برگشت حتی مشکل تر از صعود بود. بعد از سه ساعت به محل آخرین چادر خود رسید. از آنجا که هنوز تا مدتی هوا روشن می ماند فرودش را ادامه داد. پایین. پایین. هوا تاریک شد و او هنوز فرود می رفت. وقتی در نهایت آخرین قسمت یخچال را پشت سر گذاشت با آتش گلوله کلاشنیکوف مواجه شد. سردار با هیجان به او می گفت: "تمام روستا صعود تو رو زیر نظر داشتند، همه چیز رو دیدند، لازم نیست چیزی بگی."

کریستف نه احساس سرور می  کرد نه پیروزی. او پنجمین نفری شده بود که تاج هیمالیا را بر سر می گذاشت، بعد از مسنر، یورک، ارهارد لورتان، و کارلوس کارسولیو. او دوران درخشان هیمالیانوردی خود را به عنوان جوانی در تیم صعود زمستانی اورست آغاز نموده بود، جایی که گرمای رفاقت، و غرور جمعی شان از موفقیتی که به دست آورده بودند در آن موج می زد. در مقایسه با آن زمان، حال، در این نقطه عطف در کارنامه کوهنوردی اش، احساس تنهایی می کرد. به دنبال رکورد رفتن با ماجراجویی تفاوت دارد. درست همانطور که واندا بعد از صعود شیشاپانگما احساس کرده بود، صعود همه 8000 متری ها کاری است که "انجام می شود".

در خانه ای سنگی، بسیار دور از عزیزانش، شمعی روشن کرد و چای درست نمود. در حالیکه دستانش را با لیوان فلزی گرم می کرد از خود پرسید: "آیا چیزی در زندگی ام تغییر کرده؟" به طرز عجیبی هیچ تغییری نمی یافت: نه بهتر، نه بدتر، نه خوشحال تر. واقعا خیالش آسوده نشده بود. می گفت: "می دونستم باز هم به این کوه ها بر می گردم."

***

در آن 20 سال دوران طلایی هیمالیانوردی لهستانی ها چندین کوهنورد شاخص ظهور پیدا کردند. هر کدام در زمینه ای تخصص داشتند و میراثی باارزش از خود به جا گذاشتند.

بدون شک بزرگترین محصول این دوران وویتک بود: کوهنورد متفکر، با بصیرت و فیلسوف. او هنوز به دلیل انتخاب مسیرهای بسیار دشوار به یاد آورده می شود. بر روی بعضی از آنها موفق بود؛ بر روی بعضی دیگر ناموفق. اما دید و نگاه او همواره الهام بخش بود. او مانند واندا و یورک وارد مسابقه صعود 8000 متری ها نشد اما در عوض با صعود جبهه های یخ زده، دیواره های بلند فنی، و تراورس های مرتفع برای خود نام و آوازه ای فراهم ساخت. آنچه به او انگیزه می داد، مسیرهای زیبا بود، مسیرهای دشوار، مسیرهایی متعلق به آینده. او از شرکت در هیئت های بزرگ، و طناب های ثابت پرهیز می کرد، و انعطاف پذیری و استقلال تیم های دو یا سه نفره را ترجیح می داد. و در صحنه بین المللی بیشترین درخشش را داشت.

آندری زاوادای مقتدر یک نسل کامل از کوهنوردان لهستانی را به تحرک واداشت تا مرزهای آنچه که قابل انجام تلقی می شد را در نوردند و در صعودهای زمستانی پیشتاز شوند. او آنها را نسبت به ملیت لهستانی خود مغرور ساخت و به آنها یاری رساند تا در دنیا بهترین شوند.

کریستف مانند یک ببر بر روی کوه ها می تاخت. بعد از آن مشعل زاوادا را به دست گرفت و نسل دیگری را در زمستان های بی رحمانه هیمالیا رهبری نمود.

یورک کسی بود که با وقار آنها را صعود می نمود. کوه ها یورک را ساختند، و یورک تبدیل به بهترین فردی شد که می توانست آنها را صعود نماید. در طی آن دو دهه او تبدیل شد به نمادی از شجاعت و شهامت برای بسیاری از مردم، و نه تنها کوهنوردان. او بدون شک مشهورترین آنها شد، تا حدودی به این دلیل که صعود 8000 متری های او را عوام به راحتی می توانستند بفهمند. در دوره ای که لهستان به شدت به یک قهرمان نیاز داشت مردم او را قهرمان خود یافتند. چیزی که شاید آنها به راحتی نمی توانستند درک کنند، در حالیکه هر کوهنوردی آن را می دانست، این بود که سطح صعودهای او بی اندازه بالا بود. اگر اولین صعود زمستانی، یا یک مسیر جدید در کار نبود یورک برای آن ارزش زیادی قائل نمی شد. کریستف در باره او می گفت: "خیلی ساده است، یرزی کوکوچکا بهترین بود." بسیاری از او می پرسیدند چرا صعود می کند اما او واقعا پاسخی نداشت. می گفت: "من به کوه می رفتم و آنها را صعود می کردم. همین و بس."

واندا به همان اندازه با انگیزه بود و سال ها از زمان خود پیش. رکورد صعودهای او بر روی 8000 متری ها تا 15 سال توسط هیچ زنی شکسته نشد. پروژه کاروان رویاهای او برای یک کوهنورد مونث 20 سال طول می کشید تا محقق شود. صعودها و تلاش های واندا در بین زنان کوهنورد بسیار با ارزش قلمداد می شد.

هر کدام از این ستاره ها چشم به چیزی دوخته بودند. برای واندا گذاردن تاج هیمالیا بر سر؛ برای یورک رخ جنوبی لوتسه، آندری و کریستف صعودهای زمستانی؛ و برای وویتک رخ غربی K2. آنها به همراه لشکری از کوهنوردان که به آنها پیوستند، میراثی پایدار در هیمالیانوردی آفریدند. به جز ستاره های منفردی نظیر مسنر یا هابلر هیمالیانوردی دهه های 80 و 90 میلادی در سیطره لهستانی ها قرار داشت. عزم راسخ و غرور آنها، به علاوه توانایی شان در تحمل شدائد باعث پیشرفت آنها شده بود، همانطور که بریتانیایی ها در دهه 1970 و اسلوونیایی ها و روس ها در دهه های بعد پیشگامان این رشته محسوب می شدند.

***

واسیلی کاندینسکی، هنرمند روسی، در اثر خود به نام نقش روحانیت در هنر در سال 1911 در باره رنگ ها و مردمان تئوری به این مضمون دارد – گویی او کوهنوردان لهستانی را می شناخت. "نارنجی مثل یک مرد است، کسی که به قدرت خود واقف است...آبی رنگ قدرت معنای عمیق است...حرکت دوایر هم مرکز...دوایر قرمز با قدرت به سمت مرکز در حرکتند. در خود می درخشند، به کمال، و تشعشعات خود را بیهوده متساعد نمی کنند." واندا. وویتک. یورک.

آنها نوابغ دوران خود بودند. آنها می دانستند چگونه با عدم قطعیت زندگی کنند. آنها توانستند سیستمی بسیار سفت و سخت را جهت رسیدن به رویاهای خود فریب دهند. مسافرت کردند، دنیا را دیدند، و زندگی ماجراجویانه و سختی را در پیش گرفتند. آنها سماجت کاشفان و ارزش های وطن پرستان را در ضمیر خود داشتند. سلسله پادشاهی آنها فروریخته است اما در آن 20 سال طلایی بهترین بهترین ها بودند.


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  جمعه ششم فروردین ۱۳۹۵ساعت 20:44  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل پانزدهم

آخرین صعود

من هیچ گاه به دنبال مرگ نبوده ام، اما برایم مهم نیست اگر در کوهستان بمیرم. پذیرش چنین مرگی برایم آسان است. بعد از آن همه تجربیاتی که داشته ام، با آن مانوسم. و بیشتر دوستانم در آنجا در کوهستانند، منتظر من...

واندا روتکیویچ، کاروان رویاها

 

واندا قبل از هر برنامه بزرگی مراسم خاصی را انجام می داد. به خانه بازمی گشت تا مادرش او را دعا کند. بعد از صحبت در باره سفری که در پیش داشت، ماریا بر روی سر واندا صلیب می کشید. یکدیگر را در آغوش می کشیدند و واندا آنجا را ترک می کرد، در حالیکه برای صعود آماده بود.

وقتی واندا به سومین قله بلند دنیا، کانگچنجونگا، بازگشت تقریبا 50 سال سن داشت. این سومین تلاش او برای صعود آن می بود. وقتی قبل از برنامه به دیدار مادرش رفت، ماریا متوجه تغییری در واندا شد. واندا گویی سنگ شده و واقعا در آنجا حضور نداشت. واندا بعد از گفتگویی کوتاه از مادرش جدا شد که برود. ماریا به دنبال او دوید و فریاد زد "واندا خداحافظی نکرده ایم! صلیب..." واندا ایستاد و در حالیکه مادرش علامت صلیب می کشید به او خیره شد. اما ماریا می دانست که تمام فکر و ذکر او در کوهستان قرار دارد.

کارلوس کارسولیو تیمی شش نفره را سرپرستی می کرد، به این امید که پنجمین قله 8000 متری خود را صعود نماید. واندا آن کوهنورد خوش تیپ و مومشکلی را از برنامه های قبلی می شناخت. واندا با وجود بیماری عفونت سینه، پاهای دردناک، و احساس خستگی از دو برنامه قبلی، در مورد این برنامه حس خوبی داشت؛ در کنار دوستانش قرار گرفته بود. کارلوس می دانست علی رغم مشکلات زیاد در کشورش، واندا آنجا در کوهستان پرانگیزه بود و در آرامش قرار داشت. چشمانش از برق شادمانی می درخشید. کارلوس 30 ساله اراده و سرسختی خاص واندا را می ستود. آنها تیم خوبی در رخ شمالی تشکیل داده بودند: تجربه واندا و جوانی کارلوس.

 

ماریون عزیز

چند هفته قبل به کمپ اصلی رسیدم. فردا من و کارلوس به کمپ 1 و به انتهای طناب های ثابت تا ارتفاع 6900 متر صعود خواهیم کرد. آنجا قبل از گردنه شمالی کمپ 2 خود را برقرار خواهیم نمود. صعود سختی خواهد بود...بهمن های بالقوه خطرناکی وجود دارند و بادهای قدرتمندی می وزند...شروع من در این برنامه چندان خوب نبود...وقت به سرعت از دست می رود...من در لبه دنیا نشسته ام، از همه چیزهایی که برای دیگران با اهمیتند محرومم، اما از این تنهایی لذت می برم. در چادرم دراز کشیده ام و تصویر تو در نظرم است و تو را در کنار خود می یابم...بهترین کلمات و افکار مرا بپذیر. ای کاش می توانستم روشن تر آنها را بازگو کنم. به تو نیاز دارم و از بخت بلند خود که باعث آشنایی با تو شد خوشوقتم. دوستدار تو. واندا.

26 مارس 1992

 

صعود به خوبی پیش نرفت. کوه عظیم کانگچنجونگا و پنج قله از هم جدای آن، به نظر می رسید آنها را پس می زد. هوا بسیار منقلب بود. دو تن از اعضا تیم به دلیل خوردن مقادیر زیادی کمپوت انبه مریض شده و مجبور شدند به کمپ اصلی بازگردند. دو نفر دیگر به علت سرمازدگی شدید به ناچار برنامه را ترک کردند. در آخر فقط کارلوس و واندا در کمپ های آخر باقی ماندند.

 

ماریون عزیز

هیچ چیز بر طبق برنامه ریزی پیش نمی رود. هوا نقشه هایمان را به هم ریخته است. طوفان برف و رعد و برق به طور همزمان...من کمی نگرانم چرا که مسیر آنقدرها آسان نیست...و نگرانم چرا که احساس تنهایی می کنم. نمی دانم الان کجایی و چه کار می کنی. بهترین افکار و ارادت مرا بپذیر. ... از این نقطه بسیار دور. و واقعا از ملاقات با تو سپاسگزارم. به تو نیاز دارم. با عشق. واندا

2 می 1992

 

واندا و کارلوس روز 7ام می تلاش خود را برای صعود قله آغاز کردند. دو روز بعد کمپ 1 را ترک نموده و با سرعت خوبی صعود می نمودند. اما تا کمپ 3 برف عمیق تر شده و سرعت شان کمتر شده بود. کارلوس به سمت کمپ 4 پیش می رفت اما واندا تقلا می کرد و مجبور شد ساعت 11 شب در جایی شب مانی کند. کارلوس در تاریکی به صعود خود ادامه داد و ساعت 6:30 صبح به کمپ 4 رسید. از آنجا که روز بعد بسیار طوفانی بود به تنهایی در کمپ به استراحت پرداخت. واندا بالاخره در ساعت 7 بعد از ظهر به آنجا رسید در حالیکه از تلاش طاقت فرسای صعود در برف و بوران بسیار خسته و فرسوده شده بود. اجاق او دیگر کار نمی کرد و از اجاق کارلوس و ما باقی سوخت او برای آب کردن برف استفاده کردند تا کمی تشنگی شان را برطرف کنند.

صبح روز 12 می هوا باز شده بود و آنها ساعت 3:30 صبح از چادرشان بیرون خزیده تا به سمت قله صعود نمایند. از آنجا که می خواستند با سرعت صعود نمایند تقریبا تمام وسایل شب مانی شان را در همانجا باقی گذاشتند. کارلوس جوان قدرتمندتر بود و در برف عمیق به پیش می رفت در حالیکه واندا به کندی خود را به دنبال او می کشاند. بسیار آهسته حرکت می کرد. کارلوس ساعت 5 بعد از ظهر به تنهایی به قله رسید.

سه ساعت بعد از فرود از قله، در ارتفاع 8300 متری واندا را دید. زیر یک صخره حفره ای برفی کنده بود و در آن چنبره زده و سعی می کرد خود را گرم کند. آن شب هوا سرد و صاف بود و کمی باد داشت.

کارلوس نور چراغ پیشانی اش را به صورت او تاباند و پرسید: "واندا حالت خوبه؟"

"بله، بله، حالم خوبه. من کند حرکت می کنم، برای همین اینجا استراحت می کنم و فردا به صعود ادامه می دم. فقط یک کم آب می خوام. هیچی آب داری؟"

کارلوس به کنار او خزید. می توانست چهره مصمم او را مشاهده کند. با این همه اکیدا به او پیشنهاد کرد در تصمیمش تجدید نظر نماید.

"بهتره بیایی پایین. هنوز تا قله خیلی باقی مونده – چندین ساعت. گوش کن، برف عمیقه و یال هم ساده نیست، من هم هر چی آب داشتم رو چند ساعت پیش خوردم. متاسفم. خواهش می کنم با من برگرد."

"نه"، واندا اصرار داشت، "من می مونم. منتظر می مونم خورشید بالا بیاد و بعد صعود می کنم. می تونم این کار رو بکنم." کارلوس می توانست ببیند که واندا در داخل کیسه شب مانی خود از سرما می لرزد. "من دیگه نمی خوام به این کوه برگردم. اما سردمه. می تونی شلوار پرت رو بهم بدی؟ فقط برای امشب؟"

خواهش واندا او را تحت تاثیر قرار داده بود اما هیچ کاری نمی توانست بکند مگر اینکه او را به بازگشت ترغیب کند. "متاسفم من هیچ چیز دیگه ای ندارم. بهشون احتیاج دارم. من به سر حد خودم نزدیک شده ام. با من بیا پایین. با هم به کمپ 4 می ریم. و فردا به کمپ 3. اونجا می تونیم یک مقدار آب بخوریم."

قبول نکرد. "فقط به من بگو یال چطوریه."

کاری از دستش بر نمی آمد و در حال پریشانی جزئیات مسیر را تا آنجا که می توانست به یاد بیاورد برای او توضیح داد. یک بار دیگر به او توصیه نمود که با او بازگردد اما دیگر اصرار بیشتری نکرد. بالاخره این واندا روتکیویچ بزرگ بود؛ او باید حد خود را بداند. می توانست ببیند که ذهن واندا کاملا روشن است اما در آن حفره برفی، بسیار کوچک و سرد به نظر می رسید.

واندا می توانست نگرانی را در چهره کارلوس تشخیص دهد. "نگران نباش همدیگه رو پایین ملاقات می کنیم. فقط یک کمی استراحت می کنم، و بعد برای صعود قله حرکت می کنم..."

بعد از 10 دقیقه کارلوس در تاریکی شروع به پایین رفتن کرد؛ با پاهایی تقریبا یخ زده و افکاری به غایت مغشوش. به دلیل تلاش آن روز بسیار خسته بود و مکالمه اش با واندا او را از لحاظ احساسی بیش از پیش تخلیه نموده بود. چراغ قوه اش فقط کمی از مسیر را روشن می کرد و با هر تکان و حرکتی نور آن از مسیر منحرف می شد. می دانست که به لبه مرز توانایی رسیده است و به همین دلیل وحشت کرده بود. تمرکز کن. پایین برو. زنده بمان. نمی توانست به واندا فکر کند.

آن بالا در حفره برفی، واندا سعی می کرد خود را گرم کند. او نه چادر داشت، نه کیسه خواب، نه اجاق و نه آب. فقط کیسه شب مانی، یک چراغ پیشانی، 20 متر طناب،  دستکش اضافه، عینک اضافه، و چند تا آب نبات. باد کمی شروع به وزیدن کرد و ته مانده حرارت بدنش را هم از او گرفت.

او قبلا در کوه تنها مانده بود، و حتی در ارتفاع تنها گذاشته شده بود. اما این بار فرق داشت. تصمیم به ماندن و صعود را تنها خود او گرفته بود. حال فقط کارلوس در کوهستان باقی مانده بود و با گذشت هر لحظه فاصله آنها بیشتر می شد.

اگرچه هیچ کس نمی تواند با دقت بگوید او در باره چه چیزی فکر می کرد، اما می توان مطمئن بود که او مسیر را بارها و بارها در ذهن خود مرور کرده است. در برابر خود شیب های تمام نشدنی برفی قرار داشت، بعد چند برج که مجبور بود از سمت جنوب آنها تراورس نماید، و در انتها صعود به سمت یال قله. ساعت های دشواری باقی مانده بود. به ساعتش نگاه کرد. از زمان فرود کارلوس فقط 17 دقیق گذشته بود.

ترس ذره ذره اراده او را از بین می برد. نور روز شجاعت و امید را نوید می دهد، اما شب در کوهستان تنها تاریکی و مرگ به همراه دارد.

***

 کارلوس به مدت سه روز در کمپ 2 منتظر ماند، اما واندا هرگز بازنگشت. یک چادر با تمام تجهیزات برای او باقی گذاشت اگرچه می دانست کار بیهوده ای است. در راه بازگشت به کمپ 2 احساس قدرتمندی به او می گفت واندا در حال مرگ است. "با من خداحافظی کرد. من تمرکز زیادی داشتم. اما ناگهان در ذهنم حضور او را حس می کردم. احساس قدرتمندی بود."

خسته و ویران از نظر جسمی و احساسی، کمپ 2 را به سمت پایین ترک کرد. در یک فاصله کوتاه بین دو طناب ثابت تمرکز خود را از دست داد و سقوط کرد، و فقط در آخرین لحظه موفق شد طناب را بگیرد. صدای واندا را در گوشش شنید، "نگران نباش، من از تو مراقبت می کنم." حق حق کنان، در عذاب احساس گناه خود را به کمپ اصلی رساند. هیچ کوهنوردی در کانگچنجونگا باقی نمانده بود که بتوان گروه امدادی تشکیل داد. روز 21 می هوا دوباره خراب شد و کارلوس منطقه را ترک کرد.

چادر کمپ 2 به زودی پوشیده از برف می شد. در قلل پنج گانه کانگچنجونگا فقط باد و برف و سرما باقی مانده بود.

 

ماریون عزیز

می خواهم ماتم خود در فقدان واندا را با تو در میان بگذارم...همانطور که آرک گفته است ما هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. من در ارتفاع 8000 متر و بعد در کمپ 2 منتظر او ماندم، تا جایی که یقین پیدا کردم او زنده نمانده است...من نتوانستم او را منصرف سازم، حتی با وجود آنکه بسیار خسته بود و کیسه خواب، اجاق، آب و غذایی نداشت. نمی دانیم آیا در آن حفره برفی فوت کرده است، یا در هنگام صعود و یا در هنگام فرود؛ تنها می دانیم که از کنار ما رفته است. ما واندا را دوست داشتیم. کارلوس

27 می 1992

 

به محض آنکه خبر ناپدید شدن او به لهستان رسید خبرگزاری رویتر ماجرای آن را گزارش نمود. عصر شنبه بعد، اوا به تنهایی در خانه بود. به رختخواب رفت و به سرعت خوابش برد. ساعت 3 صبح تلفن زنگ زد. به آن جواب داد و صدای واندا را شنید.

"اوا..."

"خدای من، واندا کجایی؟ ما همه موهامون رو کنده ایم."

"من خیلی سردمه فقط خواهش می کنم گریه نکن."

"چرا برنمی گردی؟"

"الان نمی تونم..."

اوا از خواب پرید و فهمید که کابوس وحشتناکی می دیده است. به میز کنار تختش نگاه کرد و از اینکه دید گوشی روی تلفن نیست به خود لرزید.

روز بعد به مادر واندا تلفن زد تا آن ماجرای عجیب را تعریف کند. مادر واندا با صدایی آرام از شنیدن آن تعجب زیادی نکرد، و به او گفت چند روز پیش یکی از دوستانش در یکی از خیابان های وراکلو واندا را در لباسی سفید دیده است، که خیلی سردش است.

***

زمانی که واندا پروژه کاروان رویاهای خود را مطرح کرد چنین گفته بود، "زندگی یعنی ریسک، یعنی جرات کردن، جرات نکردن یعنی زندگی نکردن." او اصرار داشت که هدف او از کوهنوردی مواجهه با تجربیات نزدیک به مرگ نیست، بلکه "دستاوردهای استثنایی" است. "کوله خود را با حداقل نیازمندی ها برای چند روز آینده پر می کنید و عازم صعود قله می شوید. در طی چند هفته...کاری می کنید که یک برنامه بزرگ در طی چند ماه به دست می آورد." اما او زمان مورد نیاز برای بازیابی در بین این برنامه های سنگین را در نظر نگرفته بود. هم هوایی یک موضوع بود، اما استقامت بدنی موضوعی کاملا متفاوت. به همین دلیل، بسیاری بر این عقیده بودند که واندا فقط توان خود را از دست داده بود.

آیا واقعا این موضوع حقیقت داشت؟

سه کوهنورد ایتالیایی در سال 1995 هنگام صعود کانگچنجونگا در رخ جنوبی متوجه چیزی شدند که در ابتدا گمان می کردند چادری در برف باشد. با دقت بیشتری نگاه کردند و متوجه شدند آن چادر زرد و صورتی پا دارد. با دقت بیشتر متوجه شدند که جسد یک پا و تقریبا سر هم ندارد. چه کسی می توانست باشد؟ بعد متوجه شدند که او یک زن است. فقط تعداد انگشت شماری زن تا آن موقع در آن کوه به صعود پرداخته بودند، از جمله واندا و یک زن بلغاری، ایوردانکا دیمیتروا که در سال 1994 در آن کوه ناپدید شده بود. به این نتیجه رسیدند که جسد باید متعلق به واندا باشد.

محل پیدا شدن تعجب آور بود. وقتی کارلوس او را ترک نمود او در یا شمال غربی بیتوته کرده بود. همه به این نتیجه رسیده بودند که او در همان محل شب مانی فوت کرده است. جسد مثله شده به این معنی بود که او نه در هنگام استراحت بلکه در هنگام صعود کشته شده است. علی رغم سرما و نداشتن آب و غذا احتمال آن وجود دارد – اگرچه ناچیز – که واندا یک بار دیگر برای صعود تلاش کرده باشد، این بار فراتر از مرز توانایی خود، تا حوالی ارتفاع 8450 متری بر روی یال قله، و بعد سقوط کرده باشد.

بعد از آنکه ایتالیایی ها یافته تکان دهنده خود را در اروپا اعلام کردند، بعضی به دیده شک به آن نگریستند. آنا چروینسکا، همطناب قبلی واندا آن را به استهزاء می گرفت، "واندا خیلی مغرور بود، او هیچ وقت اجازه نمی داد در لباس صورتی بمیره!" کارلوس نمی توانست به یاد آورد لباس او در هنگام صعود چه رنگی بوده است، اما همه متفق القول بودند که واندا یک لباس مارک والندر به رنگ زرد و صورتی داشت. اما یک بسته دارو با مارک بلغاری که در جیب های او پیدا شده بود باعث شد بعضی، از جمله الیزابت هاولی، به این نتیجه برسند که آن جسد متعلق به آن زن بلغاری بوده است.

از آنجا که هیچ جسدی پیدا نشده بود و مادرش هم حاضر نبود مرگ او را بپذیرد، گزارش رسمی در باره مرگ او در لهستان نامفهوم و گیج کننده است. برادر او مایکل تلاش ناموفقی به انجام رساند تا برنامه ای برای یافتن جسد او تدارک ببیند. با بیمه مشکلاتی به وجود آمده بود، و موضوع هرگز به نتیجه کامل نرسید.

***

مرگ دلخراش واندا به شدت بر جامعه کوهنوردی تاثیر گذاشت. تعداد زیادی از کوهنوردان لهستانی کشته شده بودند؛ شروع آن از سالها قبل در هندوکش و بعد ادامه آن سال در پی سال در هیمالیا: مرگ وحشتناک لهستانی ها در اورست، یورک در دیواره جنوبی لوتسه، و حال واندا. کم کم به نظر می رسید جنگی با کوهستان در گرفته است، و لهستانی ها گویی در حال شکست بودند.

کوهنوردان در باره علت مرگ واندا اختلاف نظر داشتند. تصمیم او مبنی بر باقی ماندن در کوه و عدم فرود با کارلوس به عقیده بسیاری نسنجیده بود. به طور حتم می دانست که برای یک شب مانی دیگر در ارتفاع وسایل کافی در اختیار ندارد. از نظر فنی مسیر مشکلی در پیش روی او باقی مانده بود و از نظر جسمی فرسوده شده بود. هنوز یک روز کامل دیگر می بایست صعود کند – به علاوه فرود. بسیاری احساس می کردند واندا تمام قوانین را در کانگچنجونگا زیر پا گذاشته است، شاید به این دلیل که می دانست وقت او رو به پایان است.

وقتی واندا به کانگچنجونگا رفت می دانست که شکست ناپذیر نیست. مرگ یورک این تصور را که او می تواند برای همیشه به این کوه ها بازگردد از بین برده بود. می گفت: "هر جاده ای نقطه آغاز و پایانی دارد. اما بعید است که علاقه به زندگی را از دست داده باشد.  او می خواست که در کانگچنجونگا باشد، و از حضور در آنجا و از صعود با کارلوس جوان شاد و خرسند بود. اما زمانی که می بایست قدرت واقعی را نشان دهد، نه تنها در صعود بلکه پذیرش شکست، از پس آن بر نمی آمد. کله شقی و غرور و بلندپروازی اش در نهایت او را شکست دادند.

بیشتر کوهنوردان لهستانی دوران کوهنوردی او را تقدیر می نمودند. تعداد کمی فکر می کردند که او "خوش شانس" بوده است، اگرچه این خوش شانسی ها انواع مختلفی داشت. با وجود شخصیت گاه سختی که داشت، همه کوهنوردان فقدان او را دردناک یافتند. واندا بیش از آنچه تصور می کردند برایشان اهمیت داشت. روشن بود که بیشتر دستاوردهای او سال ها از زمان خود فراتر بود. الیزابت هاولی در باره او بسیار صریح اظهار نظر کرد: "واندا روتکیویچ در تاریخ کوهنوردی جاودانه خواهد ماند."

اما همه آنها موافق آن نبودند، به خصوص آنها که به او نزدیک بودند و آتش واندا دامن آنها را گرفته بود. شوهر قبلی واندا، دکتر هلموت شارفتر، به تلخی و تندی از او صحبت می کرد. "واندا فرزند زمانه و کوهنورد زمانه خود بود. کوهنوردی به مسیر خود ادامه داده است، اما واندا محصول سیستم بلوک شرق آن زمان دوران بود...پروژه "کاروان رویاهای" او همچون پریدن از لبه دیوار بود: نسخه قطعی مرگی که واندا همواره به دنبال آن بود. نوعی از کوهنوردی در برنامه های بزرگ که واندا می دانست همچون خود او مرده است. و او هرگز نمی توانست خود را به عنوان زنی پیر، غیرجذاب و کوهنورد سابق تصور نماید."

اگر حق با هلموت بوده باشد، واندا به طور قطع تنها هیمالیا نوردی نبوده است که از پیری بیش از عذاب و سختی بترسد. شاید خود – و دیگران – را با وابستگی های ناچیزش آماده ساخته بود. تعداد کمی داغدار او بودند. واندا سفر سبکبالی بر روی زمین داشت.

کریستف احساس می کرد که این موضوع مهمترین ضعف زندگی او بوده است. می گفت: "واندا یک اشتباه بزرگ کرده بود. همسرش را ترک کرد؛ خانواده اش را ترک کرد؛ دوستایش را ترک کرد. هیچ پناهی نداشت. هیچ کاری نداشت، هیچ شغلی بلد نبود، نه باغی، نه علاقه دیگری. هیچ اندوخته دیگری نداشت. هیچ نداشت. او کاملا تنها بود و هیچ کس نبود که بتواند او را راهنمایی کند." این موضوع حقیقت داشت که هر گاه در خیابان های ورشو راه می رفت مردم او را می شناختند؛ اما هیچ کس در خانه منتظر او نبود.

آن سخنان سوگوارانه ای که چند سال قبل در مرگ یورک بر لب آورده بود به نظر می رسید مناسب حال خودش نیز باشند. در آن موقع گفته بود: "ما نباید به خود اجازه دهیم به قضاوت کسانی بپردازیم که در بلندترین نقاط کره زمین خطر می کنند یا از آنها معنی کاری که انجام می دهند را طلب کنیم. فقط وقتی آنها در راه شور و اشتیاق خود بالاترین هزینه را می پردازند باید از آنها یاد کنیم..."


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  سه شنبه سوم فروردین ۱۳۹۵ساعت 9:14  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل چهاردهم - 3

واندا به اوا گفته بود که قصد دارد 8000 متری ها را صعود کند، و در سال 1990 آن را به طور علنی اعلام کرد و آن را "کاروان رویاها" نامید. طی همان سال او و ماریون با انتشار بیانیه ای به سراغ حامیان مالی احتمالی رفتند. "پروژه من صعود هشت قله 8000 متری است – چوآیو(8201)، آناپورنا (8091)، دائولاگیری (8167)، مانسلو (8163)، ماکالو (8485)، لوتسه (8516)، برودپیک (8051)، کانگچنجونگا (8586) – در طی مدت کمی بیشتر از یک سال. تا به حال هیچ زنی دست به چنین کار شجاعانه ای نزده است. من اولین خواهم بود."

در صورت موفقیت او اولین زنی نیز می شد که تمام قلل 8000 متری را صعود می کرد. به نظر کارلوس این نقشه چیزی نبود مگر استراتژی بازاریابی – کاری که خود او و یورک انجام داده بودند – تا برای برنامه های هیمالیای خود منابع مالی پیدا کنند. می گفت: "این نه هدف بلکه فقط یک وسیله بود." مایکل برادر واندا در این مورد نگرانی داشت. کاروان رویاها مانند یک ماشین بود که وقتی راه می افتاد واندا کسی نبود که آن را متوقف کند.

اولین هدف او کانگچنجونگا در نظر گرفته شد، قله ای که قبلا یک بار بر روی آن تلاش کرده بود. اوا پانجکو پانکیویچ را به عنوان همنورد انتخاب کرد و در ماه مارس 1991 به یک تیم یوگوسلاو پیوستند. آنها تقریبا موفق شده بودند اما برنامه زمانی که دو تن از یوگوسلاوها در نزدیکی قله کشته شدند متوقف شد. اولین قله در کاروان رویاها با او همراهی نکرده بود.

در ماه آگوست به سرعت به سمت چوآیو رفت، قله ای که به اعتقاد بسیاری ساده ترین قله در بین 8000 متری ها محسوب می شود. به تیمی لهستانی/بین المللی به سرپرستی کریستف ویلیچکی پیوست و در روز 26 سپتامبر به تنهایی بر قله ایستاد.

یکی خط خورد، هفت تای دیگر باقی مانده بود.

تا 29 سپتامبر به کاتماندو برگشته بود و به سرعت به سمت رخ جنوبی آناپورنا رفت. صعود این جبهه که برای اولین بار توسط تیم بریتانیایی به سرپرستی کریس بانینگتون صعود شده بود، همچنان بسیار با ارزش شمرده می شد. در اولین تلاش واندا برای صعود قله، سنگی به شدت به ران پایش اصابت نمود به طوریکه فکر کرد پایش دوباره شکسته است. اما فقط به شدت کبود شده بود و توانست با بلند کردن پا به کمک دستانش و خوردن مقادیر زیادی قرص مسکن به حرکت خود ادامه دهد. همنوردش، بوگدان استفکو، نظر دیگری داشت. هم او و هم کریستف ویلیچکی، سرپرست برنامه، به او توصیه کردند که باز گردد. اما او نپذیرفت. به همین دلیل آن دو با هم صعود کرده و او را تنها گذاشتند. او می توانست آنها را درک کند ولی همچنان از اینکه او را تنها گذاشته بودند تا به تنهایی قله را صعود نمایند احساس ناراحتی می کرد.

ماریون عزیز

...به نظر نمی رسد که من با همنوردان مذکر خوش اقبال باشم. هرگز نمی خواهم جلو کسی را بگیرم یا سربار کسی باشم...من هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه بگویم، «نگران من نباشید. من از پس خودم بر بیام»...باعث تاسف است که من در میان دیگر اعضا تیم دوستی نداشتم و وقتی هم برای ریختن طرح دوستی های جدید نداشته ام، اما خوب آن هم به این دلیل بود که خود را وارد برنامه ای کردم که اعضا آن تقریبا با من غریبه بودند و فقط در همین برنامه با آنها همطناب شدم...

28 اکتبر 1991

 

اوایل صبح 22 اکتبر ریژیارد پاولوسکی را دید که از قله باز می گشت. او در پاسخ به سوال های واندا در باره مسیر جواب های کاملی نمی داد تا مبادا واندا بدون صعود قله بتواند مدعی صعود آن شود. به واندا بسیار برخورد. ریژیارد بعدها می گفت که او تمام سعی اش را می کرد تا جزئیات را به یاد آورد و می گفت: "باعث شرمه که واندا نگفت که من بقیه چای و غذام رو بهش دادم."

واندا به صعودش ادامه داد و در غروب آفتاب اولین زنی شد که از رخ جنوبی موفق به صعود قله آناپورنا می شد. با غروب خورشید دره ها در تاریکی فرو رفتند. افکارش به خداوند و کلیسا معطوف می شد و اینکه در نظر او فاصله این دو هر روز بیشتر می شد. به طور غریزی می دانست در زیباترین کلیسای جهان ایستاده است. می توانست با تمام وجود حضور خداوند را حس کند. به عود یا ناقوس یا آیین های نیایش کلیسا احتیاجی نداشت، فقط هوای رقیق و بُرنده.

در کوله پشتی به دنبال دوربینش گشت. اگرچه موفق شد قبل از آنکه شاتر دوربین یخ بزند چند عکس بگیرد، اما مهمترین عکس، یعنی عکس خود بر روی قله را از دست داد. از سر ناراحتی آن را به داخل کوله پشتی پرت کرد و بعد فکر بهتری به ذهنش رسید، بی حرکت ایستاد و عظمت کاری که به انجام رسانده بود را با عمق وجود حس کرد، و اینکه هنوز می بایست کاری انجام دهد – فرود. با کمپ اصلی تماسی نگرفت.

زیر نور ماه فرود می رفت اما به زودی راه خود را گم کرد و سر از یک شیب تند یخی در آورد. با پای مجروح و چراغ پیشانی که دیگر کار نمی کرد تصمیم عاقلانه ای گرفت که مقداری از مسیر را تا ارتفاع 7800 متر بازگردد و وضعیت خود را دوباره ارزیابی کند. بر روی یخ و برف یک سکو برای شب مانی درست کرد و شبی را در آنجا گذراند که در باره آن چنین می گفت: "شبی لذت بخش در کیسه شب مانی." صبح روز بعد تا کمپ 2 پایین رفت، و در آنجا با کمپ اصلی تماس گرفت و خبر صعودش را به آنها داد.

کریستف حرف او را باور نکرد. او واندا را از طریق دوربین زیر نظر داشت و مطمئن بود که قبل از قله برگشته است. البته می گفت شاید فقط یک اشتباه صادقانه، به دلیل توهم ناشی از ارتفاع بوده باشد. "اگه تو بگی قله رو صعود کردم من حرفت رو رد نمی کنم. ولی شخصا این موضوع باورم نمیشه." اگرچه بعدها این موضع سرسختانه را کنار گذاشت ولی تردیدش هیچ گاه از بین نرفت.

واندا بسیار ناراحت شده بود. آن را بدترین تجربه در تمام دوران کوهنوردی اش می دانست. همچون دوست به این کوه آمده بودند اما مانند گرگ های رقیب از هم جدا می شدند. شایعه شک و تردید در مورد صعود به لهستان هم کشیده شد و رسانه ها از آن تغذیه کردند. اوا در مرکز این جنجال قرار داشت. خبرنگاران مرتب تلفن می زدند و از او پاسخ می طلبیدند. او به آنها اطمینان می داد وقتی واندا بازگردد همه چیز را توضیح خواهد داد. از دوستش دفاع می کرد و می گفت: "من به اندازه کافی واندا رو می شناسم. این موضوع جدی تر و مهمتر از اونه که واندا قله رو صعود نکرده باشه و بگه صعود کردم." هیمالیانورد لهستانی پیوتر پوستلنیک بر جدی بودن اتهامات صحه می گذاشت و می گفت این بدترین اتهامی است که ممکن است متوجه یک کوهنورد گردد.

علاوه بر این بحران، بر همگان روشن بود که واندا هنوز به دلیل مرگ کورت بسیار افسرده است. اعتراف می کرد که خود را بیش از پیش تنها می یافت. احساس می کرد همه منتظرند تا پای او بلغزد. اوا در آن دوران واندا را زنی می دید که بسیار هراسناک است و هر کسی که کوچکترین نکته منفی در مورد او بگوید را دشمن خود می پنداشت. قطعه فیلمی از او وجود دارد که نشان می دهد با آن صورت بالغ و زیبا، به زور لبخندی به دوربین می زند و بعد چهره زار و ماتمزده خودش را باز می یابد.

مدتی کوتاهی بعد از مسائل آناپورنا، اوا با یک ناشر معتبر لهستانی به نام "هفته نامه همبستگی" شروع به کار کرد. اوا سرش به کار جدید بیشتر گرم شد و واندا احساس می کرد یک دوست دیگر را هم از دست داده است و اوا را متهم می ساخت که او را تنها گذاشته است. در طول این سالها احتمالا اوا نزدیک ترین دوست واندا بود اما او هم اعتراف می کرد که رابطه دوستانه آنها دشوار بود. "اگه بخواهید دوست نزدیک کسی باشید باید زمان، عقاید و نظرات مشترکی با هم داشته باشید. واندا هرگز وقت نداشت. همیشه در سفر بود." او دوستانش را یکی یکی از دست می داد.

بعد واندا عکس هایش از آناپورنا را نشان داد. وقتی با عکس های دیگر قله مقایسه می شد، به نظر می رسید یک قطعه عکس مه آلود در هوای تقریبا تاریک ادعای او را ثابت نماید. کمیته ورزشی مجمع کوهنوردی لهستان اعلام کرد که او قله را صعود کرده است. آرتور و یانوژ هر دو عضو آن کمیته بودند و بر صعود او به قله پافشاری می کردند. آرتور می گفت: "اون عکس برای من معنی داره. من قبلا روی همان قله بودم و می تونم در موردش نظر بدم. به طور قطع نشون می ده که واندا روی قله بوده."

الک لوو موافق نبود. با استهزاء می گفت: "اون عکس هیچ چیزی رو نشون نمی ده. من هم اون عکس رو دیدم...یک یال تاریک و نقطه ای بالاتر رو نشون می ده. نزدیکش بوده اما به قله نرسیده." الک معتقد بود چون مجمع کوهنوردی نتونسته ثابت کنه که واندا قله رو صعود نکرده است مجبور شده قبول کند که صعود کرده است.

خیال واندا از رای مجمع راحت شد، اما از بی اعتمادی نسبت به خود شوکه شده بود؛ نگرانی، از دست دادن اعتماد به نفس، و تنهایی دوباره به سراغش آمدند. آنا چروینسکا که از خود او نیز برای صعود لوتسه و شیشاپانگما مدرک صعود خواسته شده بود، معتقد بود که واندا از شوک ناشی از افسردگی بعد از آناپورنا هیچ گاه رهایی نیافت. می گفت: "هیچ کسی نیست که بتونه به شما کمک کنه. تنهایی واندا واقعا باید بیش از توان تحمل یک انسان بوده باشه."

کریستینا پاملوسکا معتقد بود ریشه اصلی افسردگی به آسیب دیدگی پای سالها قبل در کوه البروس بر می گشت. می گفت: "معلوم شد اون حادثه تبعات درازمدتی داشته چرا که او هرگز اجازه نداد پاش به طور کامل خوب بشه." او به برنامه K2 در سال 1982 اشاره می کرد که واندا با عصا در زیر بغل به کمپ اصلی رفت. کریستینا مطمئن بود که پای واندا در طی سالها کوهنوردی بد و بدتر شده بود و اضافه می کرد "در همان حال اراده اش مصمم تر می شد به همین دلیل بین بلندپروازی ها و توانایی های فیزیکی اش فاصله خطرناکی ایجاد شده بود." از نظر کریستینا این نشانه خطر بود و حتی می خواست به واندا پیشنهاد کند دست از کوهنوردی بکشد. اما کاملا اطمینان داشت هیچ هشداری نمی توانست واندا را از کوهنوردی باز دارد.

طی سالها چندین ماجرا در باره اینکه در آناپورنا چه اتفاقی افتاده است بر سر زبان ها افتاد. هیچ کس نمی توانست به طور قطع بگوید دقیقا در چه روزی واندا قله را صعود کرده است. نهایتا چنین نتیجه گرفته شد که واندا احتمال هوش و حواس خود را از دست داده بود. وقتی کریستف و دیگران او را دیدند که در حال صعود است، به احتمال زیاد او در حال صعود بود، اما چرا؟ یا او می خواست بازگردد که عکس بهتری بگیرد یا اینکه فراموش کرده بود که قله را صعود کرده است. او یک روز کامل، و تقریبا صعود موفقش را از دست داده بود. به هیچ طریق نمی شد فهمید کدام ماجرا واقعیت داشت.

عامل دیگری هم دخیل بود. واندا تا آن موقع هشت قله 8000 متری را صعود کرده بود. همینطور کریستف. هیچ زنی حتی نزدیک آن هم قرار نداشت. تنها رقیبان او مردان بودند.

با تشدید تنهایی واندا، وویتک یکی از معدود دوستان وی باقی مانده بود. او و واندا اولین بار در صخره های اطراف وراکلو با یکدیگر ملاقات کرده بودند. در آن موقع او زن جوان و زیبایی بود و وویتک حتی کمی خواهان او شده بود. اما دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودند و اگرچه هیچ گاه با هم همطناب نشدند ولی بسیاری اوقات با هم در یک برنامه قرار داشتند. او واندا را دیده بود که رشد می کند، ابتدا به عنوان یک کوهنورد و سپس به عنوان یک سرپرست. بلندپروازی ها و ترس های او را درک می کرد و برخوردهای او با دیگر کوهنوردان را مشاهده می نمود. می فهمید چرا دیگران از او خوششان نمی آید: تا حدی به دلیل شخصیت قدرتمند و بلندپروازی های لجام گسیخته اش. فکر می کرد رفتار واندا گاهی به مرز جنون نزدیک می شود، مثل همان موقع که با عصا به کمپ اصلی K2 آمده بود و او و یورک مجبور بودند او را در دو ساعت آخر روی دوش خود حمل کنند. اما وویتک نیز آدم گوشه گیری بود و به همین دلیل هیچ گاه با یکدیگر درگیر نشدند.

***

در همان حال کریستف، هم تیمی کم تحمل ولی به همان اندازه بلندپرواز واندا در آناپورنا، آرام و قرار نداشت. او هرگز تا آن اندازه آماده، قوی و متمرکز نبود. او از همه جنبه های زندگی اش لذت می برد: کوه ها، چالش فیزیکی و حمایت پرشور هم تیمی هایش. پسرک کوچک پیشاهنگ یونیفرم خودش را پیدا کرده بود، و خوب به قواره اش می آمد.

در سال 1990 به دائولاگیری رفته بود و در 24 آوریل آن را از طریق مسیر عادی صعود کرده بود. به کمپ اصلی برگشت در حالیکه هنوز مقداری انرژی داشت که مصرف نماید. هیچ کار خاصی نداشت و جایی هم نبود که برود، برای همین تصمیم گرفت به کوه برگردد و رخ شرقی را از طریق یک مسیر جدید و طی یک تلاش یک روزه انفرادی صعود نماید. رخ 2400 متری آن قبلا توسط وویتک و همراهانش در طی یک تلاش آلپی در سال 1980 صعود شده بود، اما کریستف به مسیر دیگری، کمی سمت چپ آن نظر داشت.

در حالیکه به دلیل صعود مسیر عادی کاملا هم هوا بود ساعت 11 شب حرکت خود را آغاز نمود. وسایل  خیلی کمی با خود همراه برد چرا که قصد نداشت مدت زیادی در کوه بماند. 2 لیتر مایعات، چند آب نبات، بی سیم، دوربین، چهار میخ، چهار پیچ یخ، دو تبر یخ، و یک طناب 30 متری (که همان ابتدا آن را هم جا گذاشت). مهتاب بر کوه می تابید و او در شیب های متوسط از نظر دشواری با سرعت زیادی صعود می کرد. یک دهلیز یخی پرشیب تر در مقابلش قرار گرفت اما او با اعتماد به نفس صعود می کرد و در بالای آن ایستاد تا کمی استراحت کند و کمی نوشیدنی داغ بخورد. اما هرچه بالاتر می رفت مسیر باز هم مشکلتر می شد. او راهی نداشت تا بفهمد چه چیزی در انتظارش است، چرا که هرگز قبلا مسیر را صعود نکرده بود. صعود از قسمتی دشوارتر که برف ناپایدار سطح یخ را پوشانده بود دو ساعت طولانی و خطرناک زمان برد.

به یاد می آورد: "یه جوری در توهم قرار داشتم. – نه به خاطر کمبود اکسیژن بلکه به خاطر اون مسیر، از ترس. احساس می کردم کسی همراهمه. وقتی سعی می کردم به سمت راست برم منتظر بودم کسی راهنمایی ام کنه...به نظر میاد که در شرایط دشوار شما به دوست، مادر یا معشوقتون نیاز دارید. برای همین من هم برای خودم یکی درست کردم."

بعد از گذر از آن قسمت خطرناک راهش را در قسمتی پر صخره گم کرد اما بلاخره خود را در ساعت 3 بعد از ظهر به یال قله رساند. او در ارتفاع 7800 متر قرار داشت و آن دیواره را صعود کرده بود. اما هنوز تا قله فاصله داشت. یک ساعت بود که برف می بارید. غریزه حفظ جان به سراغش آمد و تصمیم گرفت که باز گردد، چون از یک شب مانی اضطراری بدون هیچ وسیله ای نگران بود. یک چادر پیدا کرد که دوستانش باقی گذاشته بودند و شروع کرد به درست کردن چای – برای دو نفر. اگرچه در آن موقع در وضعیت نسبتا امنی به سر می برد اما همچنان توهم داشت.

بسیاری دیگر از هیمالیا نوردان نیز تجربه ای مشابه در باره توهم دارند، از جمله کارلوس کارسولیو که آنها را عزیز می شمرد. کارلوس فهمیده بود که بعد از اولین بار آنها خیلی راحت تر به وجود می آیند. او اعتقاد داشت که این تجربیات ثابت می کردند که دریچه ای در درون او باز می شود: "من منتظر آن لحظات می ماندم. شبیه یک اعتیاد روحانی بود."

کریستف بعدها اعتراف کرد که در آن صعود از "خط باریک قرمز" فراتر رفته است. علی رغم "شکست" در صعود قله دستاورد او بسیار ستوده شده و از آن به عنوان آینده هیمالیانوردی یاد گردید.

مهمتر از همه چیز، کریستف سریع بود. در حالیکه سرعت مشکل واندا بود: کمبود سرعت و زمان. بعد از عدم موفقیت در صعود دائولاگیری زمان برای تحقق کاروان رویاها از دست می رفت. غیر ممکن به نظر می رسید بتواند شش قله باقی مانده را در طی سال بعد صعود نماید. بعضی از افراد نزدیک به وی فکر می کردند – و امیدوار بودند – او این نقشه را به طور کامل کنار بگذارد. اما قرار نبود چنین شود. در عوض او مدت زمان اجرای آن را فقط به اندازه یک فصل به تعویق انداخت.


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۴ساعت 22:3  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل چهاردهم - 2

در فاصله سال های 1987 تا 1992 وویتک به دنبال مسیرهای آینده گرایانه خود می گشت، از جمله سه تلاش دیگر بر روی K2، که دو تای آنها بر روی رخ غربی بود. بعد از دیواره درخشان گاشربروم 4، رخ غربی K2 فکر و ذکر او را مشغول خود ساخته بود. اما تلاش هایش به K2 محدود نمی شد. همراه با کوهنوردی سویسی به نام ارهارد لورتان مسیری 29 طوله دشوار به ارتفاع 1000 متر بر روی رخ شرقی برج ترانگو گشود، و سپس همراه با یک سویسی دیگر به نام ژان تروله به سمت چوآیو و شیشاپانگما رفت.

بعد از آلکس و یورک، ارهارد بهترین همنورد برای وویتک محسوب می شد. اما در سال 1990 در چوآیو دوستی آنها تا مرز قطع رابطه پیش رفت. از همان ابتدا وویتک اصرار داشت چوآیو و شیشاپانگما را پشت سر هم صعود نمایند. ارهارد و ژان موافقت کردند. برنامه آنها این بود که بعد از هم هوایی هر دو قله را به سرعت صعود کنند: بدون چادر، بدون اجاق و تقریبا بدون غذا. فقط لباس هایی که به تن داشتند و مقدار محدودی وسایل فنی. آنها این روش را "برهنگی شبانه" نامیدند.

سه هفته در پای رخ جنوب غربی چوآیو منتظر ماندند تا هوای خراب تمام شود. حواس وویتک تا حدودی به پسر تازه متولد شده اش، آلکساندر، معطوف بود. کوچکترین موضوعات هم او را ناراحت می کرد، حتی صدای شرشر آب از ظرف ارهارد. از آن طرف ارهارد هم به طرز عجیبی بسیار تندخو و عصبی شده بود و گهگاه بر اثر کوچکترین خطای وویتک بر سر او داد و فریاد راه می انداخت.

یکی از این دعواها بر سر میخ صورت گرفته بود. ارهارد می خواست فقط دو میخ با خود ببرند. وویتک معتقد بود باید 6 تا با خود داشته باشند.

ارهارد وسایل را به طرفی پرت کرد و با فریاد گفت "باشه، تو همه چی رو بیار."

وویتک پاسخ داد، "ارهارد، تو یک همنوردتو در یک دیواره به همین دلیل از دست دادی." موافقت کردند که شش تا ببرند.

همچنان که منتظر هوای خوب بودند، به الگوی تندمزاجی خود دقت کردند: آسمان باز در شب، هوای صاف صبح، آغاز بارش برف در ساعت 10 صبح، بعد کمی تابش خورشید و بعد باز هم بارش بیشتر، و باز شدن هوا در شب. صبر خود را از دست داده بودند. در این موقع این فکر به ذهنشان رسید که در شب صعود نمایند، به خصوص که نمی خواستند مدت طولانی بر روی جبهه بمانند – یک صعود یکسره تا قله. اگر در طول شب صعود می کردند، حوالی صبح به قله می رسیدند که به طور معمول هوا در این موقع خراب می شد. از آنجا که مسیر در ارتفاعات بالاتر بسیار ساده تر بود، به نظر می رسید برنامه مناسبی باشد. تمام بعد از ظهر در باره معایب و محاسن طرح خود به بحث نشستند و تصمیم گرفتند شب حرکت کنند.

در پای جبهه ایستادند تا آخرین غذای خود قبل از صعود را آماده کنند، در همان حال سعی می کردند به بهمن هایی که از گوشه و کنار جبهه فرو می ریخت توجهی نداشته باشند. بعد بارش برف شروع شد. وویتک به یاد می آورد "دانه های درشت و زیبای برف که مثل موقع کریسمس می بارید."

ژان و ارهارد می خواستند صعود کنند، علی رغم اینکه الگوی بارش تغییر کرده بود. اما وویتک مردد به نظر می رسید. ژان رو به وویتک کرد و گفت، "به نظر میاد حالت زیاد خوب نیست، مشکلی داری؟"

وویتک جواب داد، "من فکر می کنم خطرناکه"

ژان اصرار ورزید، "منظورت اینه که نسبت به صعود احساس خوبی نداری؟"

"آره، فکر می کنم."

ژان باز هم ادامه داد "فکر می کنی اتفاق بدی می افته؟"

"من نمی تونم در این باره مطمئن باشم. ولی فکر می کنم خطرناکه."

ارهارد چیزی نگفت.

وویتک به غریزه اش در آن شب اتکا کرد و تصمیم گرفت به کمپ اصلی بازگردد. ارهارد و ژان بدون او به صعود ادامه می دادند. وویتک فرود خود را آغاز نمود، غمگین و بسیار خسته، گویی پنج روز کوهنوردی کرده است. او از نظر فیزیکی و روانی ویران شده بود.

در حالیکه خود را به سمت چادرها می کشاند به بررسی وضعیت خود پرداخت. می دانست که قدرت تخیل خود را از دست داده است اما این توانایی به کجا رفته بود؟ چطور ممکن بود با این احساس ضعف حتی تصور صعود این کوه به مغزش خطور کرده باشد؟ با این همه با همه ناراحتی که داشت می دانست بهتر است برگردد و زنده بماند تا اینکه با کله شقی پا در خطرات غیر قابل پذیرش بگذارد. به هر زحمتی بود به مدت دو ساعت راه رفت، دلمرده بود اما می دانست دیگر خطری او را تهدید نمی کند. ناگهان با یک یاک برخورد نمود. آنقدر خسته بود که چشمان براق یاک را با چراغ های چادرها اشتباه گرفته بود. مدت کوتاهی بعد به کمپ وارد شد و به سمت چادر آشپزخانه رفت تا برای خود چای درست کند. از پس هیس هیس اجاق صدای حرکت کسی را شنید. کسی به طرف کمپ می آمد. "کیه؟" جوابی نیامد. سرش را از چادر بیرون آورد. در تاریکی متوجه آنها شد: ژان و ارهارد. "چه اتفاقی افتاد؟" هیچ کدام حرفی نزدند.

روز بعد هم ارهارد سکوت خود را نشکست اما ژان ماجرا را توضیح داد: 100 متر بالا رفته بودند که یک بهمن، غرش کنان، فروریخت و چیزی نمانده بود که آنها را با خود ببرد. تصمیم عاقلانه ای گرفته بودند که برگردند.

چند روز بعد هوا بهتر شد و آنها صعود بدون توقف مسیر جدیدشان تا قله را تکمیل کردند.

فقط یک روز در کمپ اصلی استراحت نمودند. روز بعد به سمت دره پایین دست حرکت کردند. دو روز را با جیپ پیمودند تا اینکه به پای شیشاپانگما برسند. برنامه آنها این بود که مسیری جدید را بر روی رخ جنوبی در کنار مسیر یوگوسلاوها صعود نمایند. روش آنها همان بود – "برهنگی در شب" – در یک تلاش یکسره با فقط چهار بسته شکولات، چهار بطری مایعات، 30 متر طناب هفت میلی متری و چهار عدد میخ. حتی صندلی حمایت خود را هم نبردند.

در نزدیک انتهای مسیر به قسمتی پرشیب و ترکیبی از یخ و سنگ برخوردند. ژان و ارهارد مسیری را انتخاب کردند که به نظر می آمد راحت ترین راه عبور از آن قسمت دشوار باشد، اما وویتک مسیر جالب تری را پیدا کرده بود. اگرچه شیب تندتری داشت اما باعث می شد به گردنه بین قلل غربی و مرکزی میانبر بزنند. او با صعود چوآیو اعتماد به نفس زیادی پیدا کرده بود و احساس قدرت می کرد. به علاوه این میانبر "جالب" به نظر می رسید.

صعود آن از "جالب" دشوارتر بود و وویتک به زودی در موقعیت بدی قرار گرفت. وقتی به بالا نگاه کرد تا بتواند مسیری برای صعود پیدا کند متوجه شد که قسمت های بالاتر باز هم دشوارتر می شوند. احساس می کرد ممکن است سقوط کند. دوباره تلاش کرد، کمی به سمت چپ. همانطور بود. کمی دیگر صعود کرد ولی متوجه شد راه به جایی نمی برد. مجبور بود آن مسیر را به طور طبیعی فرود بیاید که کاری بس دشوارتر از صعود آن بود. بعد از 100 متر، در حالیکه کمی می لرزید، خود را به پایین رساند. خود را از این تصمیم بد سرزنش می کرد و به سمت مسیر ارهارد و ژان حرکت کرد. آن دو از آن قسمت عبور کرده و حال بیش از یک ساعت از او پیش افتاده بودند. وویتک احساس خود در آن موقع را چنین توصیف می کرد "تنها و غمگین".

آنها تنها شش روز بعد از صعود چوآیو به قله شیشاپانگما رسیدند. آن سه نفر دو مسیر جدید را بر روی آن قلل صعود کرده بودند. هر دو صعودها به روش سبکبار و به طور یکسره صورت گرفته بود؛ استاندارد جدیدی برای صعودهای هیمالیانوردی. آنها "صعودهای خداحافظی" وویتک با 8000 متری ها قلمداد می شدند و به بهترین روش انجام گرفته بودند. وویتک می گفت: "بعد از صعودهایی نظیر این شما احساس می کنید روحتان پالوده شده است. موجود خوشحالی هستید."

علی رغم این نشئگی روانی، وویتک از برخورد ارهارد نسبت به خود بسیار آسیب دیده بود. در طی جشن پایان برنامه که سویسی ها ترتیب داده بودند وویتک سعی کرد احساس خوشحالی و قدردانی خود از آنچه که به دست آورده بودند را توصیف کند. ژان کم مانده بود اشکانش سرازیر شود. ارهارد کاملا ساکت بود. چیز عجیبی نیست که تنش در برنامه های بزرگ پیش بیاید اما به نظر می رسید ارهارد به آن واکنش شدیدی نشان داده است، و حاضر نبود آن را تغییر دهد. وویتک نمی توانست دلیل آن را بفهمد چرا که او احساس بدی نسبت به ارهارد نداشت. سال ها بعد ارهارد تغییر عقیده داده بود و در مصاحبه ای چنین گفت "من با وویتک تا خود جهنم هم می رم: اگه وویتک من رو خبر کنه، هر جایی باهاش می رم."

وویتک نمی توانست آن را حلاجی کند. "جالبه. البته قبل و بعد. اما در حین برنامه خیر." وویتک بعدها از خود می پرسید شاید در آن برنامه بیش از حد می خواسته عقاید خود را تحمیل نماید. او عقاید و بلندپروازی های خاص خود را داشت و می خواست سویسی ها را هم در باره آنها قانع سازد. اما شاید بیش از حد در این باره کوشش به خرج داده بود.

***

چوآیو و شیشاپانگما آخرین صعودهای بزرگ وویتک درهیمالیا بودند. خروج او از آن وادی از چند جهت برازنده بود: توانست یک رابطه دوستانه را نجات دهد؛ او مفهوم صعود سبک را به درجات بسیار بالاتری ارتقا داده بود؛ و زنده مانده بود.

وویتک در امنیت صعودها سابقه ای بدون خدشه داشت. علی رغم تمایل وافر او نسبت به صعود مسیرهای خطرناک و دشوار، او توانست از حادثه و مرگ بپرهیزد. نه به این دلیل که از مرگ بیزار بود. می گفت: "ما باید مرگ را بیشتر بپذیریم. حتی آن را لمس کنیم." او به طور حتم مرگ را لمس کرده بود اما به سمت آن کشیده نشده بود. او از اینکه از یک صعود دست خالی بازگردد نمی ترسید. 30 سال سابقه کوهنوردی او نه تنها با صعودهای درخشان بلکه با بازگشت های عجولانه و استراتژیک مزین است.

بسیاری از کوهنوردان در باره نحوه تصمیم گیری اسرار آمیز وویتک سخن گفته اند، و گاه به تصمیمات غیر منطقی او در ترک منطقه تبسم کرده اند. اما شاید آنها به بیماری کشنده کوهنوردان مبتلا شده اند: کاهش تدریجی حساسیت نسبت به ریسک، همراه با احساسی از فناناپذیری. این از دست دادن احساسات کوهنورد را به جایی ورای مرز زندگی و مرگ سوق می دهد. وویتک از آن حساسیت نسبت به خطر به شدت محافظت می کرد، و هشداری که ترس به او می داد مدد می گرفت.

آلکساندر، فرزند وویتک از قول پدرش می گوید که وویتک معقتد بود به این دلیل برای او حادثه ای پیش نیامده که او "ترسوترین آدم روی زمین است." وویتک به راحتی به ترس، شکست، و بازگشت اقرار می کرد. اگرچه او گاه آن را بزدلی خوانده است اما بعد که با دقت بیشتر به گذشته می نگرد می گوید شاید ناشی از خردورزی بوده است.

سابقه امنیت او در صعودها به همنوردانش هم تسری می یابد. ده ها تن از بهترین کوهنوردان هم دوره وویتک، از جمله برخی از دوستان بسیار نزدیک وی، در کوهستان کشته شدند. اما حتی یکی از آنها نیز هنگام صعود با وویتک کشته نشد. با توجه به اینکه تعداد زیادی از کوهنوردان زبده اهدافی چنان بلندپروازانه انتخاب می کردند، سطح ریسک پذیری در میان شان هر چه بیشتر بالا می رفت. اما ارتفاع به طرز تفکر افراد کاری نداشت، و حوادث مرگبار فزونی می گرفت، گاه به این دلیل که سطح برنامه از سطح توانایی کوهنوردان بالاتر بود و گاه به دلیل اشتباهات ساده در استفاده از ابزارها یا تکنیک ها. با این حال تقریبا همیشه حوادث مرگ بار زمانی رخ می دادند که کوهنوردان برای مدت طولانی در ارتفاعات باقی می ماندند. بیشتر آنها که کشته می شدند کوهنوردان باتجربه ای بودند که ده ها سال تجربه داشته و حول و حوش 50 سال سن داشتند.

سرنوشت یورک یکی از این مثال هاست. وویتک از مرگ او غمگین و خشمگین بود و در این باره بسیار سخن گفت: "به طور قطع او خیلی ریسک می کرد. من فکر نمی کنم کار درستی بود. و برای اثبات کافی است به این نگاه کنیم که پنج تن از همنوردان او کشته شدند." وویتک نگفت که یورک لاجرم کشته می شد، ولی معتقد بود می شد آن را پیش بینی نمود. در یک زمان وویتک از یورک وحشت کرده بود: بسیاری از همنوردان او مرده بودند. در واقع تنها در دوره چهار ساله ای که آن دو با هم کوهنوردی می کردند برای یورک حادثه ای به وقع بپیوست. به نظر او یورک به ناکجا آباد می رفت زیرا هر روز در منطقه ای که هیچ امنیتی در آن متصور نبود بالا و بالاتر می رفت. ووتیک می گفت: "برای او بازگشت معنی نداشت. هرگز شکست را نمی پذیرفت. او چنین آدمی بود."

اما وویتک از اینکه برای خود او هیچگاه حادثه ای اتفاق نیفتاده است سردرگم شده بود. یک بار در باره آن چنین گفت: "واقعا نمی دونم در طی ده ها سال کوهنوردی چرا حتی یک شاخ مو هم از سرم کم نشد...وقتی در باره اش فکر می کنم دلم خالی میشه." بعد رو به بالا نگاه کرده و چینی در پیشانی انداخت و ادامه داد: "آیا یک روزی باید حساب اون رو پس بدم؟"


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۴ساعت 12:20  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل چهاردهم - 1

کاروان رویاها

اگر من اسطوره ام، پس چرا تا این حد تنهام.

- جودی گارلاند، منتسب

 

موفقیت واندا بر روی کوه های بلند به سادگی به دست نیامد. در برابر هر قله بزرگی که در هیمالیا صعود نمود، دو برابر شکست خورده بود، گاهی به دلیل هوای خراب و شرایط خطرناک، اما اغلب به دلیل بیماری یا مصدومیت های مزمن. سال 1990 در ماکالو دوباره این اتفاق افتاد. وقتی بیماری گریبان او را گرفت، او نسبت به توانایی اش دچار تردید شد. و تردید به زودی افسردگی و ترس را به همراه آورد.

ماریون عزیز

...بسیار احساس افسردگی می کنم، به دلیل تردید درباره سلامتی ام، احساس عدم قطعیت در کوه دو چندان شده است. نوشتن برای تو به من کمک می کند، زیرا می دانم تو درک می کنی...

30 آوریل 1990

 

او موفق به صعود قله نشد. با خود فکر می کرد شاید بخت از او رو برگردانده است. تصمیم گرفت استراتژی خود را تغییر دهد. به جای آنکه یک یا دو بار برای صعود به هیمالیا برود، با توجه به شرایط فیزیولوژیکی خاصی که داشت، بهتر است همه آنها را پشت سر هم و با سرعت صعود نماید. اما این کار به پول نیاز داشت – و آمادگی بدنی فوق العاده. وسایلش مندرس شده بودند؛ چادرهایش بسیار کوچک بودند؛ و کفش هایش خوب اندازه پایش نبودند. او می بایست یک حامی مالی بسیار دست و دلباز پیدا کند. و برای تمرین به زمان نیاز داشت.

اما در آن موقع در آسیا بود، و در نتیجه به جای آنکه به خانه برگردد تا قوای خود را بازیابد به پاکستان رفت تا به تیمی برای صعود گاشربروم 1 بپیوندد. با ارتفاع 8068 متر بلندترین قله گاشربروم ها بود و واندا به شدت مایل بود آن را صعود نماید.

وقتی در ابتدا به پای کوه رسید به دیگر کوهنوردان علاقه ای نشان نمی داد. او به طور کامل تمرکز خود را معطوف به هدف خود کرده بود و از درک توانایی ها و امیال همنوردانش عاجز می نمود. ارتباط با آنها در حداقل ممکن بر قرار داشت، و این خود باعث می شد بر قوه قضاوت او در مورد اوضاع تاثیر بگذارد، زیرا حاضر نبود نظری مگر عقاید خود را در بپذیرد. در گاشربروم 1 انعطاف ناپذیری وی حتی بیشتر از گذشته با شخصیت او در خارج از محیط کوهستان در تضاد قرار می گرفت. کسی که می خواست با واندا صعود نماید می بایست بسیار پوست کلفت باشد و اهداف خود را به طور کامل بشناسد. در غیر اینصورت واندا به راحتی از آنها برای نیل به خواسته های خود استفاده می کرد. او بسیار متمرکز و مصمم بود.

اما این برنامه برای واندا وضعیت خاصی داشت چرا که او عاشق یک متخصص اعصاب، و دونده استقامت آلمانی، به نام کورت لینکه شده بود. او به تیمی جهت صعود گاشربروم 2 در همان نزدیکی پیوسته بود، بیشتر برای آنکه به واندا نزدیک باشد. رابطه آنها به تازگی شکل گرفته و بسیار عاشقانه بود، بطوریکه گفتگوهایشان از پشت بی سیم موجب تفریح دیگر کوهنوردان می شد. واندا سرزنده و خوشحال به نظر می رسید. حتی به دوستش اوا گفته بود که او و کورت در باره دوران پیری برنامه ریزی کرده اند، چیزی که شنیدن آن از واندا بسیار بعید به نظر می رسید.

واندا با صعود به قله گاشربروم 1 ششمین قله 8000 متری خود را صعود کرده بود. با امید بهره جویی از هم هوایی و آمادگی بدنی، تصمیم گرفت قله برودپیک را نیز صعود نماید، و برای آن کورت و دو نفر دیگر را با خود همراه کرد. او قصد داشت قله را با سرعت در مدت سه روز صعود نماید. به این ترتیب هفتمین قله 8000 متری، و تمام 8000 متری های پاکستان را صعود می نمود.

اوضاع آنطور که برنامه ریزی کرده بودند پیش نرفت. در همان روز اول کورت لغزید و 400 متر سقوط کرد. واندا شاهد آن بود. کورت قبل از آنکه واندا به او برسد مرده بود. واندا ویران شده بود. بالاخره مردی را پیدا کرده بود که می توانست شور و شوق خود نسبت به کوهستان را با او تقسیم نماید، و می توانست باقی زندگی اش را با او سپری کند. برای واندا پیدا کردن کسی که به طور کامل با او در هماهنگی باشد دشوار بود – شخصی آزاد و مستقل. او گفته بود که آماده است برای بار سوم ازدواج نماید، ازدواجی که امید داشت تا آخر عمرش دوام داشته باشد. او در باره کورت می گفت: "او به من روحیه می داد، مرا از درونگرایی ذاتی ام می رهاند و به من کمک می کرد به درجات عالی برسم." به سختی می توان گفت آیا با گذشت زمان این علاقه دوطرفه باقی می ماند، یا عشق او نسبت به کوهستان بر عشق او به کورت چیره می شد یا خیر. اما در آن زمان به نظر می آمد می شد به آن امید بست.

وقتی به لهستان بازگشت با دوستش اوا صحبت می کرد که او موضوع کورت را پیش کشید. از واندا پرسید: "آیا فکر می کنی بتونی تحمل کنی؟" واندا روی خود را برگرداند و قبل از آنکه پاسخ بدهد دقیقه ای فکر کرد.

"می دونی فکر می کنم هیچ چیز دیگه ای نیست که بتونه من رو وابسته کنه، بنابراین می خوام برنامه خودم رو به طور کامل اجرا کنم." اوا شانه ای بالا برد، سپس سرش را پایین افکند، چرا که می دانست چه چیزی در انتظار اوست.

واندا خودش را وقف کارش کرد: سخنرانی، سفر، بازاریابی برای خود و ایده هایش، و پیدا کردن حامیان مالی. ماریون به طور تمام وقت کار می کرد تا برای هزینه های رو به افزایش پول تهیه نماید. بر خلاف بسیاری دیگر از کوهنوردان لهستانی او به نقاشی و تمیزکاری دودکش ها نپرداخت. استراتژی او متفاوت بود. او ارزش جذابیت و یگانگی بلندپروازی اش را می دانست، و به کمک ماریون توانست از آنها پول در بیاورد.

وقتی گزارش رسمی خود از برنامه گاشربروم 1 را داد معلوم شد قدرت قضاوت او بیش از پیش کاهش یافته است. بر اساس گزارش او در رسانه ها، او قله را به همراه یک زن دیگر و در قالب تیمی سبک صعود کرده است. او به تیم لهستانی گاشربروم که از کمپ اصلی آنها استفاده کرده بود اشاره کرد، همچنین به گروهی از مردان که تا ارتفاع 6000 متر همراه با آنها صعود کرده بود، و کمپ 2 او را نصب کرده بودند. اما همین و بس. گویی بعد از آن واندا و همنوردش اوا پانژکو پانکیویچ در آن کوه تنها بوده اند. اما این موضوع حقیقت نداشت. اگرچه حامیان مالی او تحت تاثیر قرار گرفته بودند، اما بسیاری از کوهنوردان از قلب واقعیت شگفت زده شدند.

در تمام این مدت، ماریون دوستی وفادار، و مدیر برنامه های او باقی ماند. او از شخصیت قدرتمند واندا خوشش می آمد، و از دستاوردهای کوهنوردی واندا تهدیدی نسبت به خود احساس نمی کرد، تا حدی به این دلیل که خود او کوهنورد نبود و نمی توانست کم و کیف اتفاقات را به طور کامل درک نماید. او فقط زنی جذاب و باهوش را می دید که در لبه تیغ زندگی می کند، زنی که به خوبی از خطر مرگ آگاهی دارد، و بسیار پرانگیزه و بلندپرواز است – زنی با نیازمندی های بسیار. بعضی از نیازهای او مادی بودند، اما نه همه آنها.

هدف ماریون این بود که به واندا کمک نماید تمام توانایی خود را عرضه نماید، اما بزرگترین نقشی که ایفا کرد این بود که به واندا احساس ثبات بخشید. او سخنرانی های او را برنامه ریزی می کرد، در باره قراردادهای او به مذاکره می پرداخت، حامیان مالی پیدا می کرد و برنامه سفرهای او را می ریخت. ماریون که زنی درشت اندام و موقر بود، تا حدودی فکر می کرد باید نسبت به واندا حالتی مادرانه داشته باشد، اگرچه در واقع از واندا جوان تر بود. معلوم بود رابطه آنها متعادل نیست، اما تنها واندا نبود که از آن سود می برد. زندگی ماریون نیز با تنوع و هیجانی که واندا به آن بخشیده بود پربار تر و جذاب تر شده بود. بعضی معتقد بودند ماریون مسحور، یا حتی عاشق واندا شده است. بعضی در باره ماهیت رابطه آنها به گمانه زنی می پرداختند؛ اگرچه کسی از حقیقت این موضوع اطلاع نداشت، ولی واندا به روشنی از وفاداری ماریون احساس بسیار خوبی می گرفت. در نهایت دوستی او با ماریون احتمالا طولانی ترین رابطه دوستانه در زندگی اش بود. همانطور که یکبار خود واندا در یک سخنرانی در وین به آن اشاره کرده بود، "من نمی توانم در برابر کوه ها مقاومت کنم، به همین دلیل تجرد را انتخاب نموده ام."

بعد از مرگ آرتور در سال 1990 واندا دیگر نمی خواست رابطه عمیق عاطفی با کسی برقرار نماید. یکی از همنوردان قبلی او در این باره چنین می گفت،"هیچ کس عاشق واندا نبود...زنی مانند او، زیبا و باهوش، به سن 50 سالگی نزدیک می شد...هنوز هیچ کس را در زندگی نداشت." اگرچه هنوز به 50 سالگی نرسیده بود، اما این موضوع واقعیت داشت که هرگز از لحاظ عاطفی تا آن حد احساس خلاء نمی کرد. اما وضعیت او به طور قطع یگانه نبود. بسیاری از کوهنوردانی که جوانی خود را وقف کوهنوردی کرده اند میانه سالی خود را تا حدودی در تنهایی، با عکس ها، خاطرات و مجالس گاه و بیگاه کوهنوردی می گذرانند.

با این همه هنوز کسانی بودند که واندا برایشان اهمیت داشت. آلک لوو یکی از آنها بود. می گفت، "من شخصا عاشق واندا بودم...او مانند خواهر بزرگتر من بود. من وقتی کوهنوردی را شروع کردم بسیار جوان بودم – 16 سال. و او همان موقع هم مشهور بود...البته که می دانستم ما با هم برابر نیستیم. او خوی تهاجمی داشت. آدم پیچیده ای بود. اما من عاشقش بودم."

اما شمار دوستان کشته شده واندا در کوهستان بسیار زیاد شده بود. در مصاحبه ای تلویزیونی بعد از بازگشت از برودپیک، او را می بینیم که با چهره ای بی احساس از همنوردان و دوستان زیادی می گوید که در کوهستان جان خود را از دست داده اند، بیشتر از 30 نفر آنها کشته شده بودند. با لحنی خاص می گوید: "این عدد وحشتانکیه. خیلی وقتها به خودم می گم...چرا...چرا من باید این همه رو تحمل کنم. من می دونم زندگی چیه. موقع کوهنوردی می ترسم." مستقیم به دوربین نگاه کرده و اضافه می کند "من ارزش زندگی رو می دونم، و نه فقط زندگی خودم." بعد به نظر می رسد اعتماد به نفس خود را از دست داده و به زمین چشم دوخته و ادامه می دهد، "هر کدوم از ما یک زندگی دیگه هم داریم. ما عزیزانی داریم، اما ... کوهنوردی بخشی از زندگی من شده. اشتیاقی که همه جوانب زندگی من رو در بر گرفته و نمی تونم از اون دست بکشم، همونطور که نمی تونم از زندگی خودم دست بکشم."


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 22:45  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل سیزدهم - 2

اوا ماتووزسکا روزی را به یاد می آورد که در خانه را باز کرد و واندا را دید که با چهره ای درب و داغان و یک بطری ودکا در دست ایستاده بود. به سرعت به آشپزخانه رفت و دو لیوان خواست.

اوا پرسید: "چی شده؟ ناراحتی؟"

واندا پاسخ داد: "آره. یورک کشته شده."

واندا در حالی که لیوان های مشروب را پر و خالی می کرد در باره اینکه چقدر یورک قوی و استثنایی بود صحبت می کرد. و اینطور نتیجه گیری کرد: "اگه حتی یورک هم در کوهستان می تونه کشته بشه، پس این احتمال برای همه ما وجود داره." یورک قدرتمند. یورک که می شد به او تکیه کرد. لیوان خالی را به میز کوبید. اشک هایش را پاک کرد و پریشان از آپارتمان خارج شد.

وویتک از شنیدن خبر کشته شدن یورک به خشم آمد. او مقصر را اتکای محض یورک به خداوند می دانست که باعث می شد به خطرات واضح هم اعتنایی نداشته باشد. وویتک می گفت: "مطمئنم، به طور 100 درصد، که این طرز فکر باعث این تراژدی شد. یورک به ندرت شکست می خورد. ولی وقتی شکست می خورد تمام وجود او به لرزه می افتاد. او که بسیار مذهبی بود از خدا می پرسید، «چرا این کار رو با من کردی؟ من هرگز در عمرم کار بدی نکرده ام. با ایمان بوده ام. استحقاق آن را نداشتم. چرا؟ چرا؟»"

در آن طرف دنیا کارلوس کارسولیو در مکزیکو سیتی عزادار از دست دادن یورک بود، چرا که آنها دوستان نزدیک یکدیگر شده بودند. کارلوس می گفت: "او زیاد با من صحبت می کرد. او خیلی صریح و سرسخت بود – تا حدی شبیه به شراف. هیچ کس به سرسختی یورک نبود." سپس با کمی بغض در گلو ادامه داد: "بعد...دیگه اونقدرها قد بلند نبود، کمی از موهاش رو از دست داده بود، شکمش یک کمی بزرگ شده بود. اگه در خیابان اونو می دیدی، نمی تونستی حدس بزنی که بزرگترین کوهنورد دنیاست. او در تاریخ هیمالیا نوردی بهترین بود."

کوهنوردان سراسر جهان از شنیده خبر مرگ یورک شکست ناپذیر در بهت فرو رفته بودند. برای مدتی کوهنوردان لهستانی اعتماد به نفس و دل و جرات خود را از دست دادند. آرتور کوهنوردی را متوقف کرد. تمام کشور عزادار بود.

***

روز ارواح، دوم نوامبر 1989. روز سرد و گرفته ای بود و باران ریزی به طور مداوم می بارید. کلیسای کاتوویچ مملو از عزاداران بود. صدها نفر – اعضای خانواده، همنوردان، دوستان و غریبه ها – در آنجا جمع شده بودند تا به یورک کوکوچکا، نشانه ای از شجاعت و شهامت برای بی شماری از افراد، ادای احترام کنند. نوای زیبای عشای ربانی از دیوارهای سنگی منعکس می شد و قلب های آنها را متاثر می ساخت و اشک در چشمانشان حلقه می زد. وقتی عشای ربانی تمام شد سکوت فضای کلیسا را فرا گرفت. در همان موقع گروهی از نوازندگان اهل ایستبنا، روستای خانواده یورک، با ترومپت هایشان آخرین موسیقی خداحافظی را نواختنند. در سکوت و فروتنی همگی از کلیسای جامع خارج شدند.

سلینا مجبور بود عملگرا باشد. می بایست با زندگی بعد از یورک خو بگیرد. آنها هیچ گاه به طور جدی در باره آینده برنامه ریزی نکرده بودند. توضیح می داد: "در دوره کمونیست ها این کار رو نکردیم. دلیلی وجود نداشت. فقط زندگی می کردیم." اما حالا آینده در برابر او قرار داشت، و او با دو پسر نه و چهار ساله تنها بود. از آنجا که برای پرداخت بیمه عمر می بایست جسد او پیدا شده باشد، در گزارش رسمی چنین ذکر شد که همنوردانش او را پیدا کرده و در همانجا در شکافی دفن کردند. پول بیمه و مقداری اجاره برایش باقی مانده بود. خوشحال بود از اینکه هیچ گاه در زندگی بریز و بپاش نداشته اند. توجه او معطوف به بچه ها بود؛ مسئولیت آنها را بر عهده داشت، و همانها به او قدرت می بخشیدند. جامعه کوهنوردی در سکوت از او حمایت می کرد، اما احترام آنها نسبت به حریم خصوصی باعث می شد که گاه به طرز بی رحمانه ای احساس تنهایی کند. سلینا قوی بود. در طی همه آن سالها که یورک برای برنامه های بزرگ به مسافرت می رفت یاد گرفته بود چطور زندگی را بچرخاند. اما این بار تفاوت داشت: حال می بایست یاد بگیرد چطور عزادار باشد. هیچ کس نمی توانست آن را به او یاد دهد.

به خاطره 14 سال زندگی زناشویی لبخند می زد. چهارده سال مدت زیادی نیست و می دانست مدتی که واقعا در کنار هم قرار داشتند بسیار کمتر از این زمان بود، شاید در حدود نیمی از آن. می گفت: "وقتی واقعا در کنار هم قرار داشتیم، دوران خوبی را می گذراندیم. دوران خوبی برای هر دو ما بود."

مدارس زیادی از همه جای کشور با او تماس می گرفتند تا در مراسم نامگذاری مدرسه به نام یورک شرکت کند. به خصوص وقتی از لهستانی ها از طریق همه پرسی خواسته شد تا بین دو نام برای مدرسه ای مهم یکی را انتخاب کنند برایش خیلی جالب توجه می نمود: بین ژان پاپ پل دوم و یرزی کوکوچکا. آنها کوکوچکا را انتخاب کردند. این موارد باعث می شد احساس غرور کند: صدها کودک و جوان کم سن و سال به او خیره می شدند و از او سوال می پرسیدند، و از او به خاطر یورک قهرمان شان تشکر می کردند. در کاتوویچ یک محله به طور کامل به نام کوکوچکا نام گذاری شد. یورک هیچ گاه از خاطره لهستان محو نمی شد – از این نظر اطمینان داشت.

اگرچه بارها از یورک خواسته بود او را با خود به یکی از کمپ های اصلی ببرد، تنها در سال 2009 بود که بالاخره موفق به انجام چنین کاری شد. او به پای رخ جنوبی لوتسه رفت تا به یورک و تمام کسانی که بر روی آن جبهه عظیم جان خودشان را از دست بودند ادای احترام کند. وویتک که حال 30 سال داشت، از ابهت آن دیواره شگفت زده شده بود. بعد از گذراندن شبی در کمپ اصلی، تماشای آن در نورهای مختلف، و مشاهده کوهنوردان از طریق دوربین، معنی ارزیابی کریستف از مرگ یورک را بهتر می فهمیدند: "او مانند یک کوهنورد به طور کلاسیک کشته شد: دیواره ای پرشیب، سقوط، پاره شدن طناب، و پرت شدن تا پای دیواره."

***

کریستف تمام علاقه خود نسبت به صعود آن دیواره را از دست داده بود. می گفت: "دیگر مشکل شناخته نشده ای در باره این دیواره وجود ندارد. حال دیگر هر سانتیمتر آن را می شناسم." ریژیارد با او هم عقیده بود، به علاوه به اندازه کافی لهستانی ها در آن دیواره کشته داده بودند. اما سخن نهایی را معاون سرپرست برنامه، ریژیارد وارچکی با اندوه، ولی با دقت به زبان آورد: "به علاوه، از بهترین کوهنوردان، فقط تعداد کمی در لهستان باقی مانده اند."


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 15:44  توسط رامین شجاعی  | 

کوهنوردان راه آزادی - فصل سیزدهم - 1

فصل سیزدهم - سقوط غول ها

 قلل کوه ها، رعد و برق آسمان، امواج دریاها، با من سخن می گویند...و روحم به پرواز در می آید.

دان جورج، روحم به پرواز در می آید

 

کریستف قبل از آنکه در آخرین روز سال 1988 از طریق مسیر عادی قله لوتسه را صعود کند دو بار بر روی رخ جنوبی آن تلاش کرده بود. در واقع می شد گفت رخ جنوبی لوتسه تبدیل شده بود به "مسئله لهستانی ها"، همانطور که اورست تبدیل به مسئله بریتانیایی ها، و نانگاپاربات تبدیل به مسئله آلمانی ها شده بود. قبل از آن در سال 1985 کریستف همراه با میروسلاو داسال ملقب به "فالکو"، والنتی فیوت، و آرتور هاژر رخ جنوبی لوتسه را تا ارتفاع 8250 متری صعود کرده بودند. دو سال بعد او و آرتور هاژر کمی بالاتر و تا ارتفاع 8300 متری بالا رفته بودند. آنها یک شب را در یک غار برفی گذراندند ولی بعد به دلیل وزش بادهای قدرتمند سه کیلومتر فرود آمده تا از آنجا فرار کنند.

وقتی کریستف در سال 1988 به لوتسه بازگشت از جراحات ناشی از حادثه ای در بهاگیراتی واقع در منطقه گاروال هند آسیب دیده بود. گزارش پزشک روشن بود: آسیب به ریه ها همراه به آسیب به مهره هشتم ستون فقرات، وضعیتی که بیمار باید تا مدتی بدون حرکت بماند تا به ستون فقرات و نخاع آسیب بیشتری وارد نیاید. کوهنوردی تعطیل.

پزشک بیمار خود را نمی شناخت. وقتی از کریستف برای صعود زمستانی لوتسه دعوت به عمل آمد او پاسخ مثبت داد، و برای اینکه به ستون فقراتش فشار کمتری وارد آید و صاف بایستد، یک کمربند طبی مخصوص زیر لباس هایش پوشید. دعوت از طرف یک تیم بلژیکی صورت گرفته بود و دوست نزدیک او، اینگرید باینس، هم در آن تیم حضور داشت. بلژیکی ها که از توانایی لهستانی ها در صعودهای زمستانی مطلع بودند از کریستف، آندری زاوادا، و لژک سیچی دعوت کردند تا به آنها در آن برنامه کمک کنند. چهار کوهنورد در اواخر دسامبر عازم شدند و به ارتفاع 6400 متری در خم غربی بین اورست و لوتسه رسیدند.

بیماری همه آنها را از پا در آورد مگر کریستف. تنها راه صعود قله این بود که به تنهایی عازم شود، بنابراین بند کمربند طبی اش را محکم کرد و راهی شد. هفته ها بود که کسی به کمپ 3 صعود نکرده بود و طوفان همه چادرها را پاره کرده بود. او خود را در میان پارچه های یکی از آنها جا داد و منتظر شد تا شب به سر آید. صبح روز بعد صعود خود را ادامه داد و به قله رسید.

این اولین صعود زمستانی قله لوتسه به صورت انفرادی انجام گرفته بود.

فرود بسیار دشوارتر از صعود بود. تا آن موقع درد پشتش بی اندازه بدتر شده بود و فرود طبیعی درد را حتی شدیدتر می ساخت. تنها می توانست هر بار بیست قدم بردارد. بعد به روی شیب دراز می کشید تا درد کمتر شود، کاری بسیار خطرناک بر روی آن شیب های یخ زده. از آن بدتر اینکه مرتب به خواب می رفت. چند ماه بعد حتی خودش هم باورش نمی شد چه کاری کرده است، "چهار ماه بعد از حادثه در بهاگیراتی، در زمستان، با کمر بند طبی، و انفرادی. اما صعودش کردم." وقتی پزشک او خبر صعود او را در روزنامه ها خواند گفت کریستف "دیوانه" است. کریستف هم معتقد بود پر بیراه نگفته است.

کریستف و آرتور در سال 1989 یک بار دیگر به رخ جنوبی لوتسه بازگشتند. رینهولد مسنر یک تیم از ستاره های بین المللی را گرد هم آورده بود تا آن را صعود کنند. اما تیم آنها در باره نحوه صعود اتفاق نظر نداشت. هر کدام از آنها می خواست افتخار صعود نصیب او شود، و هیچ گاه نتوانستند مانند یک تیم متحد عمل کنند. برنامه شان شکست خورد.

در همان حال یک فاجعه وحشتناک در یال غربی اورست در حال شکل گیری بود. یک تیم بین المللی 18 نفره به سرپرستی جنک چروباک لهستانی موفق شد دو لهستانی را به قله برساند؛ اما از 10 کوهنورد لهستانی تنها پنج نفر آنها بازگشتند. کوهستان هر سال کوهنوردان لهستانی را به کام مرگ می کشاند، اما معمولا یک یا دو نفر. اما نه این بار.

گزارش پاییزه الیزابت هاولی در این باره کاملا گویا بود: "لهستانی های خیلی زیادی کشته شده اند."

***

زمانی که یورک هر 14 قله 8000 متری را صعود کرد، سلینا نفس راحتی کشید. اگرچه شک داشت یورک بتواند زندگی در برنامه های بزرگ را برای همیشه به کناری گذارد، اما امیدوار بود حداقل برای مدتی دور آن را خط بکشد. کمیته المپیک در کنار مدال های طلا یک مدال افتخاری نیز به او اعطا کرد تا در کنار سایر مدال های او که دولت لهستان به او داده بود قرار گیرد. در لهستان او را "مرد سال" نامیدند و اغلب مردم فکر می کردند یورک خود را بازنشسته خواهد کرد. اما برای یورک آن مسابقه فقط یک مسابقه بود. آن مسابقه عشق و علاقه او نسبت به کوه های مرتفع، یا بلندپروازی ها در باره صعود مسیرهای دشوار و جالب توجه را از بین نبرده بود. یک مسیر به خصوص همچنان ذهن او را مشغول ساخته بود.

رخ جنوبی لوتسه گویی طلسم شده بود. بعضی از کوهنوردان آن را مهمترین رخ هیمالیا می نامیدند. مسنر بعد از شکست در صعود آن مدعی شد غیر ممکن است این دیواره در قرن20ام – و حتی احتمالا 21ام – صعود شود. یورک نظر دیگری داشت.

او از زمانی که عکسی از آن را در یک تقویم، 12 سال پیش از آن، دیده بود به آن فکر می کرد. در آن زمان صعود آن جبهه در مخیله او هم نمی گنجید. اما در سال 1981 وویتک آن را پیشنهاد کرده و یورک پذیرفته بود ممکن است صعود آن عملی باشد چرا که او به قدرت قضاوت وویتک اعتماد داشت. در عوض آن سال به ماکالو رفتند. یورک تا آن موقع چند تلاش جدی انجام داده بود ولی بعد از آنکه شنید مسنر نتوانسته آن را صعود کند اشتیاقش برای صعود آن بیشتر شد. حس رقابت جویی در او همچنان بسیار قوی بود. او به سرعت برای گرفتن مجوز اقدام کرد و مطمئن بود که در پیدا کردن کوهنوردان خوب مشکلی نخواهد داشت.

یورک در ایتالیا در آپارتمان یکی از دوستانش بود که صاحبخانه به او گفت که یک تلفن دارد. اخبار وحشتناکی رسید. پنج نفر از بهترین کوهنوردان لهستان در اورست کشته شده بودند. می گفت: "در آن لحظه همه چیز تغییر پیدا کرد. تصاویر همنوردانم از پیش چشمم می گذشتند. حس بسیار عجیبی به من دست داده بود که گویی می خواستم یک قدم به عقب بر گردم و همه چیز را پاک کنم. به طور غیر منطقی احساس مسئولیت می کردم. فقط می خواستم پنهان شوم. تنها باشم."

او سوار قطار بعدی به شمال ایتالیا شد، در کوپه اش را بست و بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دستانش گرفت. تیم او از بین رفته بود. دوستانش کشته شده بودند.

با گذشت زمان، توانست منطقی تر فکر کند و خود را وا دارد که آرام باشد. و مدتی صبر کند. در طی دو هفته با خود در باره رخ جنوبی لوتسه کلنجار می رفت. حتی جدولی کشید و نقاط مثبت و منفی را در دو ستون در کنار هم نوشت. در نهایت تصمیم گرفت مانند همیشه تصمیم گیری نماید – با کمک غریزه. ندای درونی او در باره رخ جنوبی لوتسه کاملا آوای روشنی داشت: یا الان یا هیچ وقت. مسنر در مورد یورک عقیده داشت از این نظر که او همیشه به شَّم خود اعتماد می کند در میان کوهنوردان بزرگ لهستانی بی نظیر است. حق با مسنر بود.

در ماه ژوئن به باشگاه کاتوویچ گفت که می خواهد پاییز آن سال به رخ جنوبی لوتسه بازگردد و به دنبال همنوردان خوب است. آرتور و کریستف به تازگی از سومین تلاش خود بر روی آن بازگشته بودند، و اگرچه مطمئن بودند می توانند آن را صعود نمایند اما در آن موقع از آن خسته شده و ترجیح می دادند تا تلاشی دیگر یک یا دو سال صبر کنند. آرتور همچنین در حادثه اورست در امر امداد بسیار کمک کرده و کاملا فرسوده شده بود. هر دو دعوت او را رد کردند و تلاش کردند او را قانع سازند برای صعود آن مدتی صبر نماید. آنها می خواستند با او صعود کنند. صعود آنها می توانست انتقامی از آن کوه باشد که چندین بار آنها را دست خالی به خانه بازگردانده بود. اما نه حالا. بعد از فاجعه اورست یانوژ نیز حال روحی خوبی نداشت. همه می خواستند مدتی را در محیط پرآسایش خانه و زمین مسطح بگذراند. حتی حامیان مالی یورک نیز از او خواستند برنامه را تا سال 1990 به تاخیر اندازد.

اما یورک در آن موقع روحیه انتظار کشیدن نداشت. دست پرورده او، آرتور، در بهار آن سال اعلام کرده بود که در نظر دارد تمام 8000 متری ها را در طی یک سال صعود نماید. یورک کمی ناراحت شده بود، زیرا این برنامه بلندپروازانه در صورت موفقیت، دستاورد خود او را در سایه قرار می داد. آرتور و تیمش در حال تهیه یک میلیون دلاری بودند که فکر می کردند برای این برنامه نیاز دارند . اما مقامات پاکستان از دادن مجوز صعود به پنج تا از قله ها در کشورشان خود داری کردند. پایان برنامه ریزی.

از بین رفتن آن ناراحتی، و دیگری ادعای مسنر مبنی بر اینکه این جبهه غیر قابل صعود است، به خصوص آتش شوق او را برای این برنامه بیشتر شعله ور ساخته بود. حال بخت صعود آن فراهم آمده بود. او آن رخ را می شناخت؛ او بخش زیادی از مسیر را می شناخت؛ و فکر می کرد می داند چطور آن را تمام کند. اما نمی توانست این کار را به تنهایی انجام دهد.

یورک از اینکه نمی توانست همنوردان مورد علاقه اش را برای این برنامه مجاب کند سرخورده شده بود. صبر او به پایان رسیده و از همه جای لهستان کوهنوردان را دعوت می کرد. می گفت: "مجبور بودم یا جوان های عصبانی را ببرم یا پیش کسوت های واقعا مسن. دومی ها را انتخاب کردم. درست قبل از عزیمت ریژیارد پاولوسکی پذیرفت که همطناب او در لوتسه باشد.

ریژیارد نیز عضو باشگاه کاتوویچ بود اما تا آن موقع فقط یک بار با یورک هم طناب شده بود، بر حسب اتفاق آن هم بر روی رخ جنوبی لوتسه. قد بلند و لاغر و خطوط عمیقی در چهره که نمایانگر عزم راسخ او بود. ریژیراد به اندازه یورک تجربه نداشت، ولی صعودهای قابل ذکری را به انجام رسانده بود از جمله صعودهایی در آمریکای شمالی و جنوبی، آلپ، قفقاز، پامیر و تیان شان و همینطور برودپیک.

رِیژیارد در سن 14 سالگی از سیلسیای شمالی به کاتوویچ مهاجرت کرده بود چرا که والدینش معتقد بودند با تحصیل در دانشگاه معدن می تواند زندگی خوبی برای خود تشکیل دهد. در آنجا به طور رایگان محل زندگی، غذا و آموزش های تئوری و عملی در مورد معدن کاوی ذغال سنگ در اختیار او قرار می گرفت. در نتیجه آن آموزش ها به مدت 10 سال در معادن ذغال توانست کار کند، در زمانه ای که داشتن هر شغلی غنیمت شمرده می شد. حتی در بدترین دوران لهستان، اشتهای روس ها برای ذغال سنگ لهستان پایان نمی پذیرفت.

ریژیارد ذاتا به ورزش علاقه زیادی داشت. ابتدا به جودو می پرداخت. بعد به کوهنوردی روی آورد. او به باشگاه کاتوویچ پیوست و به زودی با اعضا همیشگی آنجا، از جمله یورک، آشنا شد. برای اغلب اعضا، باشگاه بعد از خانواده نقش دوم را داشت. از آنجا که ریژیارد خانواده ای در آن شهر نداشت، باشگاه برای او همه چیز بود. به زودی همراه با دیگر اعضا باشگاه به کار رنگ آمیزی و تمیزکردن برج ها و دودکش ها پرداخت. بالاخره کار در معادن ذغال سنگ را به طور کامل کنار گذاشت و از راه دودکش ها و مربی گری در صخره های اطراف به گذران زندگی می پرداخت.

سلینا به یاد می آورد که کارهای معمول قبل از برنامه های بزرگ این بار برای یورک کمی تفاوت کرده بود. آخرین روزهای قبل از عزیمتشان بسیار پرآشوب تر از دفعات قبل بود. یورک معمولا مقدار زیادی غذا و وسایل کوهنوردی را از لهستان تهیه می کرد. بشکه های متعدد مواد غذایی! اما این بار تقریبا هیچ چیز با خود نبرد. فقط یک کوله.

سلینا برای بدرقه به ایستگاه قطار آمد. به روشنی آن را به خاطر دارد: یورک با یک کوله پشتی کوچک آنجا ایستاده بود. آنقدر افراد مختلف آنجا بودند و با یورک به رفع و رجوع کارها در آخرین لحظات می پرداختند که سلینا فرصت پیدا نکرد به طور مناسب با او خداحافظی کند. یک لحظه به خود آمد و جمعیت زیادی یورک را احاطه کرده و لحظه ای بعد قطار حرکت کرده بود. "هیچ کاری نمی توانستم بکنم. به همین دلیل سوار اتومبیل شدم و به سمت خانه راندم."

***

یورک در برنامه یادداشت های روزانه می نوشت.

یادداشت های روز 6 سپتامبر همگی در باره کارهای برنامه بود: چه کسی طناب ثابت نصب می کرد، چه کسی کمپ ها را برقرار می کرد، وضعیت هوا. او در مورد دغذغه های شخصی اش ننوشته بود، فقط اینکه می خواست به پیش بروند، شاید کمی سریعتر.

تا تاریخ 17 اکتبر به نظر می آمد نگران شده است. "تمام شب باد شدیدی می وزید...که از دره پایین می آید. فشار هوا مرتب بالا و پایین می رود...چه خبر است؟ ناراحتیم. احساس می کنم اولین راند مسابقه را باخته ایم. باید عجله کنیم زیرا بادهای پاییزی در راهند. حال باید به سرعت تصمیم بگیریم و پایین می رویم. ساعت 10 در کمپ اصلی هستیم."

ریژیارد به یاد می آورد که یورک چندان خوشحال به نظر نمی رسید. سراسیمه بود. هر دو از وضعیت هوا ناراحت بودند اگرچه هر دو معتقد بودند مسیر بسیار دشوار است. به شدت مایل بودند آن را صعود نمایند. شاید بیش از حد تمایل داشتند. آیا اگر به قله می رسیدند اوضاع عوض می شد؟ آیا به آن کسی که می خواستند باشند بیشتر نزدیک می شدند؟

قبل از آنکه عازم تلاش جهت صعود قله شوند یورک در باره برنامه اش در مورد چند روز آینده چنین نوشت:

23 و 24 اکتبر – فرود

26 اکتبر – حرکت به سمت کاتماندو

3 نوامبر – کاتماندو

20 نوامبر – ملاقات در ایتالیا

2 دسامبر – بازگشت به کاتوویچ

 

روز 24 اکتبر یورک و ریژیارد در آخرین کمپ بودند. ساعت 8 صبح کمپ را ترک کردند. هوا عالی بود.

آخرین شب مانی شان در ارتفاع بین 8200 متر تا 8300 متر قرار داشت. هوا همچنان خوب مانده بود. روزها بود که با سرما و خستگی و ترس خود می جنگیدند. حال رگه باریکی از احتمال موفقیت را می توانستند ببینند. ریژیراد در آرامش قرار داشت و از سکوت کوهستان لذت می برد. به این فکر می کرد که شاید واقعا بتوانند آن دیواره را صعود کنند. نبرد چندین ماهه آنها رو به پایان می رفت. رخ جنوبی لوتسه گویی می خواست به آنها روی خوش نشان دهد. احساس می کرد که یکی از آن نخبگانی خواهد شد، که اگر موفق به صعود شوند، در کتاب های تاریخ کوهنوردی از آنها نام برده می شود.

آنها تا یال قله تنها چند متر فاصله داشتند، جایی که آرتور و کریستف یک شب را در آنجا در حفره ای برفی در سال 1987 گذرانده بودند. بسیار به قله نزدیک بودند. فقط یک قسمت مشکل باقی مانده بود – یک سینه سنگی که لایه نازکی برف روی آن را پوشانده بود. آنها یک طناب 80 متری 7 میلی متری به همراه داشتند. طناب شان به طور غیر معمولی نازک بود، اما عمدا آن را انتخاب کرده بودند و حتی طناب دوم هم همراه نداشتند تا سرعت صعودشان بیشتر شود.

ریژیارد برای کارگاه دو بلوکچه را دور منقاری سنگی انداخت. یورک صعود خود را آغاز نمود و بعد از 20 متر یک میخ به عنوان میانی کوبید. ریژیارد هر حرکت او را زیر نظر داشت. "او را حمایت کرده و تا جایی که می توانستم از نظر فکری به او کمک می کردم. یورک با اعتماد به نفس صعود می کرد، و سرعتش بر روی سینه سنگی به طور محسوسی کمتر نشد."

***

سلینا با پسر بزرگش ماچیک در کاتوویج بود و پسر کوچکشان، وویتک، در خانه ییلاقی شان در کنار مادربزرگش به سر می برد. در اولین ساعات روز 24 اکتبر وویتک کابوسی در خواب دید. او همراه با پدرش سوار بر یک آسانسور بالا و پایین می رفت. بالا و پایین. بالا و پایین. از آن بالا و پایین رفتن حالش داشت به هم می خورد. می خواست بیرون برود. اما آسانسور متوقف نمی شد. حتی یورک نمی توانست آن را نگه دارد. وویتک وحشت زده و جیغ کشان از خواب پرید. ساعت 4 صبح بود.

***

ریژیارد از محل حمایت یورک را می دید که خود را سانتیمتر به سانتیمتر بر روی سینه سنگی پوشیده از برف بالا می کشد. فقط چند متر تا انتهای آن جبهه عظیم باقی مانده بود. او می توانست آسمان آبی را پشت سر یورک ببیند. بعد از اتمام دیواره یک یال برفی تا قله ادامه پیدا می کرد. یورک خودش را به سینه سنگی چسبانده بود. ریژیارد نفسش را در سینه حبس کرده بود.  با دستانش به دنبال گیره بهتر می گشت. کرامپون هایش بر روی سطح سیقلی صخره خط می انداختند.

در این موقع گذر زمان برای ریژیارد کند شد. با خودم گفتم "یورک مواظب باش. ناگهان همنوردم به آرامی با لایه ای از برف در حال سقوط بود." کرامپون های یورک لغزیده بود. سعی می کرد با کلنگ یخ و نوک کرامپون هایش خود را نگه دارد. اما در حال سقوط بود. ریژیارد از محل حمایت سقوط او را مشاهده می کرد. "کاری از دستم بر نمی آمد. سرعت او هر لحظه بیشتر می شد. به صخره ها برخورد کرد. وحشتم بیشتر می شد. به درون خودم فرورفته و دست به دعا برداشتم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه طناب را نگه دارم. بنگ. میخ کنده شد. به سقوط خود ادامه داد. آیا این آخر کار است؟ خدای من!"

ریژیارد طناب را در دستانش محکم گرفت و منتظر بود که به آن شوک وارد شود. فشار سقوط یورک او را به صخره چسباند. برای لحظه ای ترسید مبادا حمایت از جای خود کنده شود اما مقاومت کرد. همه چیز را با سرعت آهسته می دید، در حالیکه کل آن اتفاق بیش از چند لحظه طول نکشیده بود. "فقط یک لحظه صدای برخورد کلنگ را به صخره شنیدم. دستکش قرمز رنگ یورک را دیدم که به آرامی در حال سقوط است."

بعد زمان برای ریژیارد از حرکت ایستاد. سکوت کامل برقرار بود. تا جایی که می توانست گردن کشید تا یورک را پیدا کند. او باید همان پایین ها باشد. اما با کنده شدن میخ معلوم بود که باید بسیار پایین تر سقوط کرده باشد. شاید مجروح شده بود. در این موقع بود که متوجه طناب نازک و بی فایده در دستانش شد. "هیچ وزنی در انتهای آن نبود. به راحتی می توانستم آن را بکشم. بالا و پایین. بالا و پایین."

طناب را به سمت خود کشید. فقط دو متر طناب باقی مانده و انتهای آن بریده شده بود؛ بر روی لبه صخره ای و تحت فشار سقوط.

ساعت 9 صبح بود – تقریبا ساعت 4 صبح در لهستان.

ریژیارد اصلا نمی دانست یورک چقدر سقوط کرده است. یورک بی سیم را به همراه داشت بنابراین ریژیارد نمی توانست با کمپ اصلی تماس بگیرد، و همچنین محل آنها از کمپ اصلی دیده نمی شد. هیچ کس به جز ریژیارد آن حادثه را ندیده بود.

"همنوردم – بزرگترین کوهنورد لهستان، دوستم – در پیش چشمانم سقوط کرده بود. می بایست کاری کنم."

ادامه صعود از مخیله او هم عبور نکرد. فقط به دو موضوع فکر می کرد: یورک را پیدا کند و از این کوه زنده پایین بروند. او فرود طبیعی خود را با نهایت دقت شروع کرد تا اینکه به طناب های ثابت قدیمی و آفتاب سوخته برخورد. از میان آنها مقداری طناب که می شد تا حدی به آن اعتماد کرد سر هم نمود. با تمرکز فراوان تکه های طناب را قطع می کرد تا بتواند طنابی برای فرودی آماده کند. فرود خود از رخ جنوبی را آغاز نمود. قسمت های ساده تر را به طور طبیعی و قسمت های پرشیب را با طناب فرود می رفت تا به کمپ آخر، در ارتفاع 7900 متر برسد.

ساعت ها و ساعت ها گذشت. افکار متفاوتی از مغزش می گذشت. اگر چه سعی می کرد تصویر سقوط را از جلوی چشمانش پاک کند اما مرتب پیش چمانش می آمدند. تمرکز کن. بدون اشتباه. روز به اتمام می رفت و کم کم دید خود را از دست می داد. تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. می دانست برای پرهیز از اشتباهی مرگبار باید توقف کند اما چادر کجا بود؟ مطمئن بود باید همان نزدیکی باشد، بنابراین در کوله اش به جستجوی چراغ پیشانی پرداخت. کنترل خوبی بر روی دستانش نداشت، و مغزش کرخ شده بود. نمی توانست چراغ پیشانی را روشن کند. و بعد چراغ از دستش افتاد. هیچ چاره ای نداشت: یک شب مانی دیگر در بالای ارتفاع 8000 متر.

***

ریژیارد روز بعد با احساس کراهت از کنار چادرشان، که فقط 100 متر از محل شب مانی فاصله داشت، گذشت. اواسط روز، دوستانش را دید که از کمپ اصلی بالا آمده و به سمت او صعود می کردند. آنها نگران یورک و ریژیارد بودند، چرا که دو روز بود از آنها خبری نرسیده بود. ریژیارد ماجرا را شرح داد. آنها می توانستند ببینند چه بر سر ریژیارد آمده است. آنها به او کمک کردند و شب را در کمپ 3 گذراندند. روز بعد تا کمپ اصلی فرود آمدند و عملیات جستجوی بزرگی را آغاز کردند. آنها در آن وسعت کوهستان به دنبال یورک می گشتند، در میان کلاف سردرگمی از سنگ و یخ، برج ها و دهلیزها. تلاششان بی ثمر بود.

***

صبح که سلینا کارهای خانه داری را آغاز کرده بود، مادربزرگ وویتک تلفن زد و در باره کابوس او گفت. سلینا به آن وقایع گوش کرد و تا جایی که می توانست وویتک را آرام نمود، و بعد به سراغ کارهای روزمره رفت.

اواخر آن روز در خانه آنها را زدند. بلند شد و از پنجره ای که به راهرو باز می شد به بیرون نگاه کرد. یانوژ ماژر و همسرش آنجا ایستاده بودند. سلینا چنین به یاد می آورد: "دلم فرو ریخت".


برچسب‌ها: کوهنوردان راه آزادی, برنادت مک دونالد, ترجمه
+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 19:8  توسط رامین شجاعی  | 

مطالب قدیمی‌تر